The Pursuit of anonymity

همگرایی تناقضات

انتظار

یک روز کامل رو منتظر بودم تا یه خبری بده. تمام افکارم حول اون شخص و خبرش میگرده. حتی توی خواب هم افکارم آشفته بود و به خودم می‌گفتم پس چرا زنگ نمیزنه؟ البته بارها هم توی خواب دیدم که بالاخره زنگ زد اما هربار انگار می‌فهمیدم توی خوابم و ناراحتیم بیشتر می‌شد. یه زنگ ساده خیلی کار سختی نیست اما انتظار کشیدن خیلی کار سختیه. حتی یه روزش هم سخته.

پ.ن: واقعاً چجوری یه عده کل عمرشون منتظرن؟

واقعا چرا؟

سه ساله دارم یه کاری می‌کنم بره. وقتی میاد با نگاهام و رفتارام بهش میگم برو. چون هیچ‌وقت ازم نپرسید کی بیاد. همیشه که میاد با خودم میگم یعنی نمی‌فهمه برای وقت‌گذرونی‌هاش نباید حرف‌های تکراری و بیهوده بزنه و فرد مقابل رو بازیچش قرار نده؟ بعضی‌ها چرا هیچ‌وقت نمی‌فهمن باید از زندگیمون برن؟ واقعاً چرا؟

...(احوالات من 2)

راستش دیروز تصمیم گرفتم توی این گرمایی که آدم آب میشه، تخمه بگیرم تا بتونم بازی‌های جام جهانی رو ببینم و یکم لذت ببرم. بازی فرانسه آرژانتین شروع شد. منم یکم تمایل داشتم فرانسه ببره. گل‌های فرانسه خیلی خوب بود، اما وقتی گل چهارم رو زد و دروازه‌بان حریف اونجور خودشو بعد گل روی زمین ولو کرد دلم سوخت و بازی بهم زهرمار شد. نه شاد، نه ناراحت، نه امید به چیزی، نه ناامیدی. سکونِ سکون. خطرناک‌ترین چیز ممکن.

...(احوالات من)

بعد از اینکه جواب امتحانا اومد و برخلاف گذشته سیر نزولی خودخواسته رو طی کردم ناراحت نشدم. واقعاً انتظارشو داشتم. اصلاً از قبل از شروع امتحانا انتظارشو داشتم. خیلی دوست داشتم دوباره شکست بخورم تا به خودم بیام اما خوب این شکست اثری روم نذاشت. حداقل ناراحت هم نشدم که دلم یکم متلاطم بشه و از این سکون دربیاد.

کارای عجیب ما هم تمومی نداره. یکی نیست بهم یگه آخه آدم خوب، روی سوال پنج نمره‌ای که بلد نیستی باید چرت و پرت بنویسی و پر کنی تا نمره بگیری نه اینکه بنویسی "استاد نمی‌دونم و حوصله پر کردن الکی رو هم ندارم." امان از دست این کارام.

پ.ن: گاهی وقتا شکست رو ترجیح میدم. چون شاید اون‌موقع بفهمم پیروزی یعنی چی.

...

بی‌خیال فردا، بی‌خیال دنیا، بی‌خیال تمام آرزوهایت، اصلاً بی‌خیال همه چیز. مگر جنب و جوش مردم شهر را نمی‌بینی؟ گمان کنم برایت سیب آورده‌اند. بویش تمام شهر را گرفته. می‌خواهند کدورت‌ها را پایان دهند. می‌خواهند ثابت کنند که دوستت دارند. پس آرام و بی‌صدا نفس بکش. نفسی عمیق از تهِ دل. این‌قدر عمیق که دلت نرم نرم بسوزد.

پ.ن: یه یاد دردهای دیروز و امروز مردم سردشت


...

بهم گفت: « کی دوباره همدیگه رو می‌بینیم؟ » یه خورده فکر کردم و گفتم: « احتمالاً هیچ‌وقت. » گفت: « میشه این حرفو نزنی؟ » فکر کنم خیلی ناراحت شد. من که دلم خیلی خالی شد. این فرد همون کسی بود که همیشه ازش فرار می‌کردم. دعوای بین ما به حدی بود که بودنمون کنار همو تحمل نمی‌کردیم و سکوت همیشگی بینمون بدتر از هزار فحش بود. اما حالا دلم شور می‌زنه و احساس تنهایی خودشو بیشتر نشون میده. فکر کنم با رفتنش دلم خیلی براش تنگ شه. حتی بیشتر از بقیه. حتی بیشتر از نزدیکترین دوستام. یعنی بودن این فرد توی زندگیم این‌قدر مهم بوده که با نبودش خلائی توی زندگی حس کنم؟

پ.ن: گاهی وقتا  این سوال برام پیش میاد که اصلاً چرا با افراد جدید آشنا میشیم؟ موقع آشنا شدن اصلاً به دردناک بودن لحظه جدایی فکر می‌کنیم؟

...

بعد از دیدن این طبیعت زیبا و حداکثر شدن حس لذت بخش آزادی، دیدن این سه راهی شاید مسئله انتخاب رو توی ذهنت بیدار کنه. اونم انتخابی سرنوشت ساز. انتخاب هم توی اون لحظه حساس حس جسارت و اعتماد به نفست رو زنده میکنه و هم نقش عقل رو بیشتر نشون میده. بعد از یک انتخاب بزرگ و البته با جسارت، مغرورانه مسیر رو طی میکنی، اما توی یک لحظه همه این حس ها از بین میرن و عقل هم که دیگه هیچ. چون میبینی هر سه راه به یه راه ختم میشه و عملا همه انتخاب مهمت فقط یه سرگرمی ساده بوده برای کسی که این سه راهی رو درست کرده. بعد از اون دیگه هیچ سه راهی ای وجود نداره و فقط دوراهی میبینی. دیگه بدون فکر و با شانس یک راهی رو انتخاب میکنی. چون دوباره دوست نداری بازیچه شی. زمان میگذره. بیشتر و بیشتر و هر لحظه عصبانی تر و ناامیدتر میشی. چون شهر رو میبینی اما هر چی میری از دست این تپه ها خلاص نمیشی. کم کم تابلوهای حوزه استحفاظی زندان معلوم میشه. اونجا باورهات از بین میرن. چون باور داشتی بعد از گذشتن از اون دیوار شش متری بزرگ دیگه زندان تموم شده.اما میفهمی اشتباه میکردی. نرم نرم خسته میشی، پاهات خسته میشن ،خودت خسته میشی، ذهنت خسته میشه. اینقدر خسته میشی که از کاری که میکنی پشیمون بشی و دوست داشته باشی برگردی. میرسی به یه دوراهی این دوراهی با بقیه دوراهی ها فرق میکنه چون آخرین دوراهیه. یه طرفت کوهه، یه طرف دیگه هم معلوم نیست کجا میره. با خودت میگی این همه راه نیومدی که بری تو کوه. اومدی تا بین مردم باشی. تا مثل اونا آزاد باشی. تا مثل اونا زندگی کنی. برای همین راه ناآشنا رو انتخاب میکنی. میری و میری تا دوباره میرسی به زندان. احتمالا مامورها منتظرتن و خسته نباشیدی میگن. ناراحت نیستی. اصلا ناراحت نیستی.

پ.ن: همیشه تصور فرار از این زندان برام جالب بود تا اینکه چند روز پیش رفتم تا خودم  یه کم امتحانش کنم و یه کم جاش زندگی کنم.

پ.ن۲: بی خود نیست عجیب ترین زندان ایرانه.

...

امروز که با برادرم صحبت میکردم تصمیم گرفتم قسمتی از افکار واقعی و تصمیم های آینده زندگیمو بهش بگم. اولش خیلی تعجب کرد اما چیزی نگفت. بنده خدا نمیدونست اینها فقط یه قسمت کوچکی از افکارمه. الان یه کم احساس پشیمونی میکنم. بین یه دوراهی گیر افتادم.دوراهی اینکه باید برای خانوادم نقش بازی کنم یا بگم که تغییر کردم. اگه بگم واکنش نشون میدن و خیلی ناراحت میشن و اگه هم نگم بالاخره یه روز میفهمن نقش بازی میکردم و وضع بدتر میشه. بالاخره باید یه روز بفهمن که قرار نیست اون چیزی که میخوان بشم.

آخرین مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان