به فکر مرحومم. اینکه چند روز پیش درون همین شهر قدم میزد اما حالا نیست که قدم بزند. و حالا که نیست نبودش برای این شهر و مردمی که اینجا قدم میزنند چه فرقی میکند؟ آیا این شهر از فردا دوباره به همان شکلی که بوده نخواهد بود؟ آیا رهگذرانی که اینجا قدم میزدند نبود یک فرد را حس میکنند یا نه؟ به این فکر میکنم که روزی ما نیستیم اما شهرها هستند. "شهرها را نبود ما غریب نمیکند، شهرها در فقدان انسان امتداد مییابند" *
با پارچه بطور پیوسته بخار شیشه را میگیرم. باران آنقدر سنگین هست که نه من جایی را ببینم و نه او. خواهرم میترسد. من شوخی میکنم تا ترسش بریزد. ناگهان صدای وحشتناکی میآید. صاعقهای به کیوسک برق میخورد. شاید فاصله ما با این کیوسک کمتر از ده متر باشد. فقط ده متر. با اینکه میترسم اما باز هم شوخی میکنم. ما میخندیم. صدای خنده ما صدای باران را محو کرده. وقتی از ماشین پیاده شدم تا نان بگیرم، مرز بین جوی و جاده معلوم نبود. آب تا زانو آمده بود و راه رفتن هم سخت شده بود. کفشم پر از آب شده بود و شلوارم خیس شده بود. چند بار نزدیک بود آب زمینگیرم کند. همه چیز میتوانست سخت و ناراحتکننده باشد اما ما به این ترسها و سختیهایی که گذشت هم میخندیم. ما به خیلی از سختیهایی که خودمان بوجود نیاوردیم و از دست ما خارج است میخندیم. ما میخندیم. آنقدر میخندیم که صدای خندهمان سختیها را در خود محو کند.
*نادر ابراهیمی