دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
برخی از افراد در میان جمع کاملاً عوض میشوند. آنها در میان جمع برخلاف خلتوشان چیزی را درک نمیکنند. آنها مهمترین و درونیترین حرفها و آرزوها را با تمسخر و مبتذلترین حرفها بیارزش میکنند. آنها همه چیز را مورد تمسخر قرار میدهند. حتی حرفهایی را که در خلوت گفتهاند. چه برسد به حرفها و آرزوهای دیگران. البته شاید خودشان فکر کنند فقط در حال نقش بازی کردن هستند. اما حواسشان نیست که در نقشهایشان غرق شدهاند و تمام پلهای پشت سرشان را خراب کردند. حواسشان نیست که شخصیت خودشان و دیگران را ذره ذره با تمسخر نابود میکنند. لحظه دردناک آنجاست که میخواهی دوستت را از معرکه بیرون بکشی تا مثل دیگران غرق نشود اما میفهمی که خودت در این جمع درحال غرق شدنی. آنجاست که میایستی و غرق شدن دوستت را میبینی. دوستی که روزی محرم اسرارت بوده، حالا تمام محرمانههای دلت در میان جمع به سخره گرفته میشود. و در این میان میل به فاصله گرفتن از جمع چقدر قدرتمند میشود. "چرا پنهان شدن؟ چرا گریختن؟"
میخواد یه حرف خصوصی بزنه. بهم میگه کسی نیست اینجا. میگم نه بابا هیچکی نیست. میگه پس این در چرا بستست؟ میگم این در همیشه بستست. چند بار دستگیره در رو فشار دادم تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست. چند دقیقه حرف زد. یکدفعه صدای کشیدن سیفون اومد و در باز شد. یه آقایی با چهره خیلی موجه بیرون اومد. انگار نه انگار. از هفت دولت آزاد بود. چند دقیقه بعد دوستم گفت با این وضعیت بیرون نمیام. بذار وضعمو درست کنم. گفتم بیا بابا کی این وقت شب اینجاست؟ در رو که باز کردیم و اومدیم بیرون یه خانم در حال عبور بود. صحنه فقط اونجاست که دوستم از سر استیصال خودشو چسبونده بود به در دستشویی و صورتش مثل گچ سفید شده بود و به دیوار نگاه میکرد و خانمه مثل عاقل اندر سفیه دوستم رو نگاه میکرد و من نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم. بعد خیلی خونسرد بهم میگه:"میشه دیگه چیزی نگی. کلاً نظر و پیشنهادی نده لطفاً. " به این میگن دوست. هر چی بلا سرش میاری هیچی نمیگه بهت.
میخواد یه حرف خصوصی بزنه. بهم میگه کسی نیست اینجا. میگم نه بابا هیچکی نیست. میگه پس این در چرا بستست؟ میگم این در همیشه بستست. چند بار دستگیره در رو فشار دادم تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست. چند دقیقه حرف زد. یکدفعه صدای کشیدن سیفون اومد و در باز شد. یه آقایی با چهره خیلی موجه بیرون اومد. انگار نه انگار. از هفت دولت آزاد بود. چند دقیقه بعد دوستم گفت با این وضعیت بیرون نمیام. بذار وضعمو درست کنم. گفتم بیا بابا کی این وقت شب اینجاست؟ در رو که باز کردیم و اومدیم بیرون یه خانم در حال عبور بود. صحنه فقط اونجاست که دوستم از سر استیصال خودشو چسبونده بود به در دستشویی و صورتش مثل گچ سفید شده بود و به دیوار نگاه میکرد و خانمه مثل عاقل اندر سفیه دوستم رو نگاه میکرد و من نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم. بعد خیلی خونسرد بهم میگه:"میشه دیگه چیزی نگی. کلاً نظر و پیشنهادی نده لطفاً. " به این میگن دوست. هر چی بلا سرش میاری هیچی نمیگه بهت.