1- ما دو نوع ترس بیشتر نداریم. ترس از شناخته شده ها و ترس از
ناشناختهها. اگر از فرد یا چیزی بترسیم درحالیکه آشنایی و شناخت کاملی از
آن داریم ترس ما در واقعیترین حالت ممکنش قرار دارد. اما بیشتر ترسهای ما
از ناشناختههاست. ترس از چیزهای مبهم. ما در ذهنمان از ابهامات غول
میسازیم و برای همین میترسیم اما وقتی با آن ناشناخته روبرو شدیم یا بر آن
ترس واقف شدیم این ترس از بین میرود. اما گاهی ناشناختهها قدرتمندند. گاهی
ناشناختهها اینقدر اطراف آدم را میگیرند که خود شخص و اهدافش هم ناشناخته میشود. شاید در صبح یکی از آن روزها در دفتر خاطراتش بنویسد:«
باورم نمیشه. من هر روز اینقدر تغییر میکنم که خودم هم خودم رو نمیشناسم.
امروز من کیم؟» آن روز نباید نگران باشد. این ناشناختهها اهداف و شخصیتش
را از بین نمیبرند. فقط او را بزرگ میکنند و بعد از مدتی اهداف و شخصیتش را
به او برمیگردانند. او به یکباره با یک منی با همان اهداف و
آرزوها روبرو میشود و البته با کولهباری از تجربه که سوغات سختیهای ناشناختگیهاست.
روزی او بزرگ میشود. دانشگاه او را بزرگ میکند. همان جایی که بستریست
برای بزرگ شدن.
2- ما دانشگاه رو همونجور میبینیم که دوست داریم ببینیم.
بعضی وقتا که توی اتاق بچهها میرم یه چیزایی از دانشکده خودمون میگن که
برای من عجیبه و تا حالا توی این مدت اصلاً توجهی بهش نداشتم و ندیدم(دلیلی
هم نداره ببینم). این خود مائییم که زاویه دید خودمون رو مشخص میکنیم. اگه
به یکی سلام کردیم منتظر تبعات جواب سلامش هم باشیم.
3- "چگونه در این
شهر زنده بمانیم." تیتر بزرگ مجلهای که روزهای اول از دانشگاه گرفتم. حالا
همان شهری که از آن بد یاد میکنن و لقب دزد و کلاهبردار و ... به مردمش
میدهند مسیری برای رسیدن من شده. من یکی از بهترین افرادی که تا الآن
میشناسم رو از همین شهر پیدا کردم. در همین شهری که یک عده حتی زنده ماندن
را هم در آن هنر میدانند. و باز هم زاویه دید. تعریف ما از شهرها به زاویه
دید ما بستگی دارد. شهرها همیشه به معماری و مردم شهر وابسته نیستند بلکه
گاهی این دید ماست که شهر را زیبا یا زشت میسازد.