خیلی وقت است که آدمها را از دور میبینم. خیلی وقت است که فاصلهام را با دیگران حفظ کردهام. اما انسانها از فاصله دور هم برایم خاص نیستند. چند وقتیست فاصله برایم بیمعنا شده. در این دنیایی که هر لحظه در حال تغییر است و به بهانه توسعه و مدرنیته انسانها را به مثل ربات تحویل جامعه میدهد خاص بودن معنایش را از دست داده و از انسان موجودی با چند لایه شخصیتی ساخته است. حال در این دنیای در حال تغییر تنها میتوان روی تغییر کردن انسانها حساب باز کرد. شاید معدود افرادی باشند که در این بین در برابر تغییرات آنی و چند شخصیتی شدن مقاومت کنند. آن کسی که مقاومت میکند یک انسان واقعیست. و انسان واقعی همان دوست من است که بین صدها آدم دوروبرم دست تقدیر او را به من رسانده. با اینکه او خانواده دوست هست و من خانواده گریز. با اینکه او کرمانیست و من شمالی. با اینکه ما در خیلی چیزها متفاوتیم اما ما هر روز به هم نزدیک میشویم. آنقدر نزدیک که در آستانهی وابستگی به یکدیگریم. گاهی حس میکنم روزی این تفاوتها و وابستگی دوراهی بزرگی در انتخابهای ما ایجاد خواهد کرد. برای همین نمیخواهم روزی بخاطر چیزی که مرام و معرفت میخوانیم در انتخابهای مهم آیندهمان دچار مشکل شویم. نمیخواهم این دوستی چشم ما را بر خیلی چیزها ببندد و نبینیمشان. و حالا فاصله برایم معنا پیدا کرده است. فاصله یعنی دور شدن انسانی صرفاً معمولی که در نظرم خاص جلوه کرده. فاصله یعنی دور شدن کسی که با من فاصلهای نداشت اما حالا باید بطور آهسته از هم دور شویم. آنقدر دور که اگر روزی همدیگر را در خیابان دیدیم نشناسیم و این به کمک زمان بسیار ممکن است. و این ویژگی دنیای توسعه یافته است که انسانها را از هم دور کند. دنیای توسعه یافته از ما میخواهد که بپذیریم انسان تنها بدنیا آمده و تنها زندگی خواهد کرد و تنها خواهد مرد. و آیا ما باید بپذیریم یا خیر؟
پ.ن: دوستم همجنس من است.