The Pursuit of anonymity

همگرایی تناقضات

...

شاید اگه از تمام انسان‌های روی زمین بپرسن الآن دقیقاً چی میبینی، به اندازه همون تعداد آدم، جواب مختلف بشنویم. اما همه ما یه چیزی رو یادمون رفته. همه ما دقیقاً یک چیز میبینیم. و اونم نوره. این نوره که یک شی رو در برابر چشم ما زیبا جلوه میده، این نوره که بخش زیادی از دنیای اطراف ما رو میسازه. تمام رنگ‌ها و زیبایی‌ها بخاطر وجود نوره که معنی پیدا میکنه. ما حتی نبود نور رو هم نمیتونیم تصور کنیم. اگه نور نبود طلوع و غروب خورشید معنایی نداشت، یک گل زیبا معنایی نداشت. لبخندهای نزدیک‌ترین عزیزامون معنایی نداشت و... به راستی حتی نبود نور رو هم نمیشه تصور کرد. اما همین نور به قدری واضح و در دسترسه که هیچ وقت بهش توجهی نداریم. ما به واضح‌ترین‌ها بی‌توجهیم. حالا اگه یه زمانی همه مردم دنیا بگن نور وجود نداره چیزی از ماهیت نور کم نمیشه. انکار نور توسط ما چیزی از ماهیت نور کم نمیکنه. ما با اینکار فقط داریم به خودمون دروغ میگیم. اینکه ما نور رو نمیبینیم بخاطر بی‌توجهی خودمون به واضح‌ترین‌هاست. بهتره چشمامونو بیشتر باز کنیم و واضح‌ترین‌‌ها رو ببینیم. بهتره دیگه به خودمون دروغ نگیم. "خدا نور آسمان ها و زمین است"

...

خیلی وقت است که آدم‌ها را از دور میبینم. خیلی وقت است که فاصله‌ام را با دیگران حفظ کرده‌ام. اما انسان‌ها از فاصله دور هم برایم خاص نیستند. چند وقتیست فاصله برایم بی‌معنا شده. در این دنیایی که هر لحظه در حال تغییر است و به بهانه توسعه و مدرنیته انسان‌ها را به مثل ربات تحویل جامعه میدهد خاص بودن معنایش را از دست داده و از انسان موجودی با چند لایه شخصیتی ساخته است. حال در این دنیای در حال تغییر تنها میتوان روی تغییر کردن انسان‌ها حساب باز کرد. شاید معدود افرادی باشند که در این بین در برابر تغییرات آنی و چند شخصیتی شدن مقاومت کنند. آن کسی که مقاومت میکند یک انسان واقعیست. و انسان واقعی همان دوست من است که بین صدها آدم دوروبرم دست تقدیر او را به من رسانده. با اینکه او خانواده دوست هست و من خانواده گریز. با اینکه او کرمانی‌ست و من شمالی. با اینکه ما در خیلی چیزها متفاوتیم اما ما هر روز به هم نزدیک‌ میشویم. آنقدر نزدیک که در آستانه‌ی وابستگی به یکدیگریم. گاهی حس میکنم روزی این تفاوت‌ها و وابستگی دوراهی بزرگی در انتخاب‌های ما ایجاد خواهد کرد. برای همین نمیخواهم روزی بخاطر چیزی که مرام و معرفت میخوانیم در انتخاب‌های مهم آینده‌مان دچار مشکل شویم. نمیخواهم این دوستی چشم ما را بر خیلی چیزها ببندد و نبینیمشان. و حالا فاصله برایم معنا پیدا کرده است. فاصله یعنی دور شدن انسانی صرفاً معمولی که در نظرم خاص جلوه کرده. فاصله یعنی دور شدن کسی که با من فاصله‌ای نداشت اما حالا باید بطور آهسته از هم دور شویم. آنقدر دور که اگر روزی همدیگر را در خیابان دیدیم نشناسیم و این به کمک زمان بسیار ممکن است. و این ویژگی دنیای توسعه یافته است که انسان‌ها را از هم دور کند. دنیای توسعه یافته از ما میخواهد که بپذیریم انسان‌ تنها بدنیا آمده و تنها زندگی خواهد کرد و تنها خواهد مرد. و آیا ما باید بپذیریم یا خیر؟

پ.ن: دوستم همجنس من است.

...

امید، ناامیدی، امید، ناامیدی ،....، و امید بزرگی که از شوق عجیبی که بعد از گرفتن ویزا در دلم بیدار شده بود. شوقی بسیار عجیب. در تمام طول راه این صدای خنده و شوخی‌های ما بود که نشات گرفته از همین شوق عجیب بود. خنده‌ها، شوخی‌ها و شوق عجیبی در دلمان که باعث شد چشمانمان را بر تمام سختی‌های راه ببیندیم.

و مردم نجف برای من از بهترین مردم دنیا بودند. آنها نگذاشتند یادمان بماند که حتی نتوانستیم پایمان را به حرم امام علی بگذاریم. میوه فروشی تمام میوه‌هایش را برای زائرین به حراج گذاشت بود. مردی با خواهش بسیار می‌خواست خانه زیبایش را برای خواب برای ما قرار دهد و این مردها کم نبودند. آن‌ها از اینکه تمام دارایی‌هایش را رایگان در اختیار ما قرار داده بود ناراحت نبود. آن‌ها به نژاد و رنگ پوست فکر نمیکردند. آن‌ها به اینکه از دارایی‌هایشان سودی کسب نمیکردند فکر نمیکردند. آن‌ها به اینکه عده‌ای آنها را نادان می‌پندارند فکر نمیکردند. خودشان هم میدانستند که با از دست دادن ظاهری دارایی‌شان بازنده نبوده‌اند.

اینجا فردی با یک پا در انتظار رسیدن به آخرین عمود بود. ویلچری قدم‌های فرد شده بود تا با پاهای نداشته‌اش خود را به آخرین عمود برساند. دیدن این صحنه‌ها عجیب نبود. در میان این افراد صحبت از جسم نباید کرد. جسم بی‌معناترین بی‌معناها بود. روح جسم را نمیپذیرفت وخواهان فرار از این حصار مادی بود. و در این بین شنیدن خبر تهدیدات داعش مضحک و بی‌معنا بود. جایی که جسم اهمیتی ندارد. مرگ مادی بی‌اهمیت‌ است و راهی برای پرواز روح.

منتظر بودم تا دوستانم از دستشویی بیایند. مردی به من نزدیک میشود و میگوید "wc؟" سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. و او میپرسد حریم؟ میگویم نمیفهمم. دوباره میگویید لِلحریم؟ باز هم میگویم نمیفهمم. با دست به همسرش اشاره میکند و میگوید لِلحریم؟ میگویم لِلرجال. نمیتوانم در دلم به او افتخار نکنم.

و کربلا همان جایی نبود که ما تعریف آن را شنیده بودیم و یا فکر میکردیم. با ورود به کربلا تمام تصوراتم از بین رفت و شوق از دلم بیرون رفت. چطور میتوانم از کربلا بگویم؟ چطور میتوان بگویم که چرا وقتی وارد شهر شدم سختی‌ها آنقدر نمایان شد که با دیدن بین الحرمین و حریمن هیچ حسی به من دست نداد. چطور میتوانم از بی‌حسی مطلق حرف بزنم؟

در نزدیکی حرم امام حسین با دیدن عکس شهید آوینی یاد آن جمله معروفش افتادم. همان جمله‌ای که چند ده بار در بچگی آن را از زبان خودش شنیدم." کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نام‌ها. نه، کربلا حرم حقی است و هیچ‌کس را جز یاران امام حسین راهی به سوی حقیقت نیست" در آن لحظه به این فکر کردم که چرا یادم نبود که کربلا شبیه شهرهای دیگر نیست؟ چرا کسی به من نگفته بود که رسیدن به شهری که به آن وارد میشوی آرزوی هزاران انسان حقیقت‌طلب بوده و اگر عاشق حقیقت نیستی این شهر از بی‌معناترین شهرهاست و تو را پس میزند؟چرا کسی به من نگفته بود کربلا یعنی کرب بلا؟چرا؟ چرا واقعاً؟ و بدون رودربایستی کربلا برای من آنقدر بی‌معنا، غریب، نفرت‌انگیز و سخت بود که بیشتر از سه ساعت نتوانم در آن دوام بیاورم. و سریعاً از دوستانم خواستم که هر چه سریع‌تر از این شهر برویم و در هرجا به هر آدمی که میرسیدیم راه رفتن را میپرسیدم. دروغ میگفتم. من راه فرار کردن را میخواستم، نه راه رفتن را. و در آن لحظه به امام حسین گفتم که من انسان روزهای سخت نیستم. گول ظاهرم را نخور. روزی که در خطر باشی تنهایت میگذارم. باز هم میگویم که من انسان روزهای سخت نیستم. حال که کربلا همان کرب بلاست و حقیقت با آن یکی شده من انسان پذیرش حقیقت هم نیستم. من از حقیقت و آزمایش و سختی به همین سرعت گریزانم. روی من حساب باز نکن. دوست ندارم روزی دنبالم بگردی و ببینی که نیستم. دوست ندارم از پشت خنجر بزنم.

...

شیطان به اسم خیرخواهی و با وعده خام جاودانگی و فرشته‌شدن به آدم دروغ گفت. روزی به انسان به بهانه گسترش شبکه اجتماعی وعده افزایش ارتباط و همدلی را دادند. دروغ گفتند. استاد میگفت روزی دیدند کالاهایشان فروش نمیرود. آمدند و از سادگی انسان استفاده کردند. اگر این روغن را مصرف کنی سالم میمانی. اگر این دارو را بخوری، صد سال عمر میکنی. این کرم را بزن تا پوستت مثل جوان‌ها شود. همه‌شان دروغ میگفتند. استادی با لباس شیکِ دروغین خود به ما یاد داده به اسم بازاریابی دروغ بگوییم. فردی با کت و شلوار و ظاهری موجه و دروغین به ما میگوید اگر چیزی در چنته نداری خیلی باادبانه و زیبا دروغ بگو تا باور کنند. دشمنانمان دروغ میگویند. دوستانمان دروغ میگویند. دنیا با این ظاهر زیبایش به ما دروغ میگوید. و در ورای این دروغ‌ها و وعده‌های دروغین سادگی‌های انسان از دست میرود و اعتماد رنگ میبازد. تا روزی دروغ در او نهادینه شود. تا روزی که یاد بگیرد به خودش دروغ بگوید و خودفریبی کند. تا نسبت به خود و دنیای اطرافش بی‌اعتماد شود. تا یادش برود کسی هست که وعده‌ی دروغ نمی‌دهد. یادت نرود، کسی اینجا ندای حق سر داده. او خلف وعده نمیکند. او به سادگی‌های انسان نمی‌خندد.
چه سکوتی!!!

...

برخی از افراد در میان جمع کاملاً عوض میشوند. آنها در میان جمع برخلاف خلتوشان چیزی را درک نمیکنند. آنها مهمترین و درونی‌ترین حرف‌ها و آرزوها را با تمسخر و مبتذل‌ترین حرف‌ها بی‌ارزش میکنند. آنها همه چیز را مورد تمسخر قرار میدهند. حتی حرف‌هایی را که در خلوت گفته‌اند. چه برسد به حرف‌ها و آرزوهای دیگران. البته شاید خودشان فکر کنند فقط در حال نقش بازی کردن هستند. اما حواسشان نیست که در نقش‌هایشان غرق شده‌اند و تمام پل‌های پشت سرشان را خراب کردند. حواسشان نیست که شخصیت خودشان و دیگران را ذره ذره با تمسخر نابود میکنند. لحظه دردناک آنجاست که میخواهی دوستت را از معرکه بیرون بکشی تا مثل دیگران غرق نشود اما میفهمی که خودت در این جمع درحال غرق شدنی. آنجاست که می‌ایستی و غرق شدن دوستت را میبینی. دوستی که روزی محرم اسرارت بوده، حالا تمام محرمانه‌های دلت در میان جمع به سخره گرفته میشود. و در این میان میل به فاصله گرفتن از جمع چقدر قدرتمند می‌شود. "چرا پنهان شدن؟ چرا گریختن؟"

میخواد یه حرف خصوصی بزنه. بهم میگه کسی نیست اینجا. میگم نه بابا هیچکی نیست. میگه پس این در چرا بستست؟ میگم این در همیشه بستست. چند بار دستگیره در رو فشار دادم تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست. چند دقیقه حرف زد. یکدفعه صدای کشیدن سیفون اومد و در باز شد. یه آقایی با چهره خیلی موجه بیرون اومد. انگار نه انگار. از هفت دولت آزاد بود. چند دقیقه بعد دوستم گفت با این وضعیت بیرون نمیام. بذار وضعمو درست کنم. گفتم بیا بابا کی این وقت شب اینجاست؟ در رو که باز کردیم و اومدیم بیرون یه خانم در حال عبور بود. صحنه فقط اونجاست که دوستم از سر استیصال خودشو چسبونده بود به در دستشویی و صورتش مثل گچ سفید شده بود و به دیوار نگاه میکرد و خانمه مثل عاقل اندر سفیه دوستم رو نگاه میکرد و من نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم. بعد خیلی خونسرد بهم میگه:"میشه دیگه چیزی نگی. کلاً نظر و پیشنهادی نده لطفاً. " به این میگن دوست. هر چی بلا سرش میاری هیچی نمیگه بهت.

...

به فکر مرحومم. اینکه چند روز پیش درون همین شهر قدم میزد اما حالا نیست که قدم بزند. و حالا که نیست نبودش برای این شهر و مردمی که اینجا قدم میزنند چه فرقی می‌کند؟ آیا این شهر از فردا دوباره به همان شکلی که بوده نخواهد بود؟ آیا رهگذرانی که اینجا قدم میزدند نبود یک فرد را حس میکنند یا نه؟ به این فکر میکنم که روزی ما نیستیم اما شهرها هستند. "شهرها را نبود ما غریب نمیکند، شهرها در فقدان انسان امتداد می‌یابند" *

با پارچه بطور پیوسته بخار شیشه را میگیرم. باران آنقدر سنگین هست که نه من جایی را ببینم و نه او. خواهرم میترسد. من شوخی میکنم تا ترسش بریزد. ناگهان صدای وحشتناکی می‌آید. صاعقه‌ای به کیوسک برق می‌خورد. شاید فاصله ما با این کیوسک کمتر از ده متر باشد. فقط ده متر. با اینکه میترسم اما باز هم شوخی میکنم. ما میخندیم. صدای خنده ما صدای باران را محو کرده. وقتی از ماشین پیاده شدم تا نان بگیرم، مرز بین جوی و جاده معلوم نبود. آب تا زانو آمده بود و راه رفتن هم سخت شده بود. کفشم پر از آب شده بود و شلوارم خیس شده بود. چند بار نزدیک بود آب زمین‌گیرم کند. همه چیز میتوانست سخت و ناراحت‌کننده باشد اما ما به این ترس‌ها و سختی‌هایی که گذشت هم میخندیم. ما به خیلی از سختی‌هایی که خودمان بوجود نیاوردیم و از دست ما خارج است میخندیم. ما میخندیم. آنقدر میخندیم که صدای خنده‌مان سختی‌ها را در خود محو کند.


*نادر ابراهیمی

...

استاد به دانشجویی که سمت چپ کلاس نشسته بعد از چندبار نگاه کردن میگوید:« حس میکنم چیزی میخوای بگی» دانشجو لبخند کوتاهی میزند و استاد ادامه میدهد:« بگو. اون چیزی که تو دلته رو بگو. نترس» استاد دقیقاً برعکس میگوید. آن کسی که ترسیده استاد است نه دانشجو. انسان از کسی که همواره سکوت می‌کند و واکنشی نشان نمیدهد بیشتر میترسد. کسی که همیشه ساکت است بیشتر میشنود و کسی که بیشتر میشنود بیشتر میداند. در همه کلاس‌ها سکوت میکند. خیلی چیزها توجهش را جلب میکند. حتی حرف‌هایی از اساتید که بیهوده و بدون آگاهی در فضا رها میکنند. به حرف‌هایشان فکر میکند. خیلی فکر میکند. احتمالاً مغزش متورم شده است و جواب کرده. مینویسد تا از تورم مغرش کم شود. حالا جزوه‌هایش پر است از حرف‌هایی که توجهش را جلب کرده.
"همیشه که قرار نیست موفق باشیم. گاهی از شکست‌ها باید یاد گرفت."
"ملتی که مستخدم دولتشون باشند، نمیتونن ناظر بر دولتشون بشن."
همه اینها یک طرف و این موضوع یک طرف. استاد بیش از چهل دقیقه در مورد اقدامات امیرکبیر صحبت میکند و خلاصه تمام کارهای سه ساله امیرکبیر در صدارت را روی تخته مینویسد. حواسم به نوشته‌های روی تخته هست که میگوید:« البته ممکنه افراد مقید ایراد بگیرن که ایشون سکولار بوده. در جواب باید گفت ایشون رو به حضرت علی تشبیه میکنن. آیت الله اراکی در خواب امیرکبیر رو در بهشت دیدند و پرسیدند چطور به بهشت رسیدید؟ و ایشون گفتن بخاطر اینکه موقع مرگ تشنه بودم و یاد امام حسین افتادم.»
اینجا یک استاد صحبت میکند. استادی که شاید ریشی بر صورت و یا انگشتری بر دست داشته باشد. استادی که برای پوشاندن حرف‌هایی که برای آن استدلالی ندارد جمله‌ای بی‌ربط از یک امام میگوید. به استاد و دانشجو در یک لحظه نگاه میکنم. هر دو به ظاهر شبیه هم‌اند و شاید در یک دسته قرارشان دهند اما نگاهشان خبر از یک اختلاف بزرگ میدهد. اختلافی به امتداد تاریخ. خیلی عقب‌تر از آن زمان که کسی گفت "تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام"

...

ثروت به یک تازه به دوران رسیده خیلی چیزها می‌دهد. ماشین لوکس، خانه ویلایی، لباس‌های شیک و ... اما خیلی چیزها را هم از می‌گیرد. سرعت و قدرت از دست رفتنی‌ها سریعتر از بدست آمدنی‌هاست. شاید اطرافش را جمعیتی اشغال کنند. شاید تعریف و تمجیدها بیشتر شود اما شاید روزی خودش به تهی بودن تمام اینها پی ببرد. شاید روزی حس کند که بوی غربت تمام وجودش را گرفته. البته اگر تا آن موقع همه چیز از دست نرفته باشد، حتی همین ثروتی که به یکباره و بدون تلاش بدست آمده بود و قرار بود کن فیکون کند. و این فقط مختص یک فرد تازه به دوران رسیده نیست. ثروت حتی میتواند یک دانشگاه را هم زمین بزند. دانشگاهی که فکر میکند با خراب کردن ساختمان‌های قدیمی و ساختن ساختمان‌های بلند و سردر های بزرگ میتواند برای خودش اعتبار کسب میکند. کاش میفهمید چه چیزهایی را از دست میدهد. کاش میفهمید چقدر بیگانه شده است.

محکومم

چقدر حس عجیبی‌ست. وقتی وسایلم را جمع می‌کنم که بروم. ناباورانه به خودم می‌گویم بروم؟ کجا بروم؟ تازه داشتم عادت می‌کردم. این صدای برخورد چرخ‌های چمدان به کف حیاط خانه است که صدای رفتن را برایم بلند کرده یا شاید هم صدای دلشوره‌های مادرم و یا شاید این آشوبی که دوباره در دلم بیدار شده که خبر از سختی دل کندن می‌آورد. دل کندن از جایی که به آن عادت کرده‌ام. اینقدر عادت کرده‌ام که دوباره خوابگاه برایم گنگ و ناآشنا شده. با اینکه دوسال در همین بلوک بوده‌ام. با اینکه تمام هم‌اتاقی‌هایم را میشناسم اما قدرت این عادت همه چیز را ناآشنا کرده. وقتی از جایی دل میکنم حس میکنم دلم روی هوا مانده و باید سریع به یک جایی گیر کند. باید سریع برای خودش یک خانه جدید پیدا کند. برای همین تا چند روز اول، خوابگاه برایم عجیب و ناآشناست و اصلاً باورم نمیشود که من باید اینجا زندگی کنم اما بعد از چند روز به آن عادت میکنم و برایم مثل خانه میشود. با اینکه میدانم امسال آخرین سالی‌ست که ساکن این خوابگاهم و روزی نزدیک باید برای همیشه ترکش کنم و میدانم ممکن است آن روز دل کندن برایم خیلی سخت شود اما نمیتوانم مثل خانه به آن عادت نکنم. نمیتوانم دلم را به جایی بند نکنم. من محکومم. محکوم به عادت و این یکی از بزرگترین ضعف‌های من است.

...

1- ما دو نوع ترس بیشتر نداریم. ترس از شناخته شده ها و ترس از ناشناخته‌ها. اگر از فرد یا چیزی بترسیم درحالیکه آشنایی و شناخت کاملی از آن داریم ترس ما در واقعی‌ترین حالت ممکنش قرار دارد. اما بیشتر ترس‌های ما از ناشناخته‌هاست. ترس از چیزهای مبهم. ما در ذهنمان از ابهامات غول میسازیم و برای همین میترسیم اما وقتی با آن ناشناخته روبرو شدیم یا بر آن ترس واقف شدیم این ترس از بین میرود. اما گاهی ناشناخته‌ها قدرتمندند. گاهی ناشناخته‌ها اینقدر اطراف آدم را میگیرند که خود شخص و اهدافش هم ناشناخته میشود. شاید در صبح یکی از آن روزها در دفتر خاطراتش بنویسد:« باورم نمیشه. من هر روز اینقدر تغییر میکنم که خودم هم خودم رو نمیشناسم. امروز من کیم؟» آن روز نباید نگران باشد. این ناشناخته‌ها اهداف و شخصیتش را از بین نمیبرند. فقط او را بزرگ میکنند و بعد از مدتی اهداف و شخصیتش را به او برمیگردانند. او به یکباره با یک منی با همان اهداف و آرزوها روبرو می‌شود و البته با کوله‌باری از تجربه که سوغات سختی‌های ناشناختگی‌هاست. روزی او بزرگ می‌شود. دانشگاه او را بزرگ میکند. همان جایی که بستری‌ست برای بزرگ شدن.
2- ما دانشگاه رو همونجور میبینیم که دوست داریم ببینیم. بعضی وقتا که توی اتاق بچه‌ها میرم یه چیزایی از دانشکده خودمون میگن که برای من عجیبه و تا حالا توی این مدت اصلاً توجهی بهش نداشتم و ندیدم(دلیلی هم نداره ببینم). این خود مائییم که زاویه دید خودمون رو مشخص میکنیم. اگه به یکی سلام کردیم منتظر تبعات جواب سلامش هم باشیم.
3- "چگونه در این شهر زنده بمانیم."  تیتر بزرگ مجله‌ای که روزهای اول از دانشگاه گرفتم. حالا همان شهری که از آن بد یاد میکنن و لقب دزد و کلاهبردار و ... به مردمش می‌دهند مسیری برای رسیدن من شده. من یکی از بهترین افرادی که تا الآن میشناسم رو از همین شهر پیدا کردم. در همین شهری که یک عده حتی زنده ماندن را هم در آن هنر میدانند. و باز هم زاویه دید. تعریف ما از شهرها به زاویه دید ما بستگی دارد. شهرها همیشه به معماری و مردم شهر وابسته نیستند بلکه گاهی این دید ماست که شهر را زیبا یا زشت میسازد.

آخرین مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان