استاد به دانشجویی که سمت چپ کلاس نشسته بعد از چندبار نگاه کردن میگوید:«
حس میکنم چیزی میخوای بگی» دانشجو لبخند کوتاهی میزند و استاد ادامه
میدهد:« بگو. اون چیزی که تو دلته رو بگو. نترس» استاد دقیقاً برعکس
میگوید. آن کسی که ترسیده استاد است نه دانشجو. انسان از کسی که همواره
سکوت میکند و واکنشی نشان نمیدهد بیشتر میترسد. کسی که همیشه ساکت است
بیشتر میشنود و کسی که بیشتر میشنود بیشتر میداند. در همه کلاسها سکوت
میکند. خیلی چیزها توجهش را جلب میکند. حتی حرفهایی از اساتید که بیهوده و
بدون آگاهی در فضا رها میکنند. به حرفهایشان فکر میکند. خیلی فکر میکند.
احتمالاً مغزش متورم شده است و جواب کرده. مینویسد تا از تورم مغرش کم شود.
حالا جزوههایش پر است از حرفهایی که توجهش را جلب کرده.
"همیشه که قرار نیست موفق باشیم. گاهی از شکستها باید یاد گرفت."
"ملتی که مستخدم دولتشون باشند، نمیتونن ناظر بر دولتشون بشن."
همه اینها یک طرف و این موضوع یک طرف. استاد بیش از چهل دقیقه در مورد اقدامات امیرکبیر صحبت میکند و خلاصه تمام
کارهای سه ساله امیرکبیر در صدارت را روی تخته مینویسد. حواسم به نوشتههای
روی تخته هست که میگوید:« البته ممکنه افراد مقید ایراد بگیرن که ایشون
سکولار بوده. در جواب باید گفت ایشون رو به حضرت علی تشبیه میکنن. آیت الله
اراکی در خواب امیرکبیر رو در بهشت دیدند و پرسیدند چطور به بهشت رسیدید؟ و
ایشون گفتن بخاطر اینکه موقع مرگ تشنه بودم و یاد امام حسین افتادم.»
اینجا
یک استاد صحبت میکند. استادی که شاید ریشی بر صورت و یا انگشتری بر دست
داشته باشد. استادی که برای پوشاندن حرفهایی که برای آن استدلالی ندارد
جملهای بیربط از یک امام میگوید. به استاد و دانشجو در یک لحظه نگاه
میکنم. هر دو به ظاهر شبیه هماند و شاید در یک دسته قرارشان دهند اما
نگاهشان خبر از یک اختلاف بزرگ میدهد. اختلافی به امتداد تاریخ. خیلی
عقبتر از آن زمان که کسی گفت "تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام"