باید تا آخر از نابودی و فنا بترسیم و ازش دوری کنیم تا حس جاودانگی و ابدیت خواهی توی وجودمون بمونه. باید از دیدن آسمون شب حسرت بخوریم و دلمون بخواد به تمام اسرارش دست پیدا کنیم تا علاقه به عالم کل شدن تو وجودمون بمونه. باید بعد از اشتباها، بعد از شکست ها و شکسته شدن ها دوباره پاشیم و تلاش کنیم تا شکست ناپذیر شیم. مهم نیست تهش پیروز میشیم یا نه، مهم نیست شکست ها کمرشکن باشن یا نه. باید تلاش خودمونو بکنیم. باید سعی کنیم به کمال مطلق برسیم تا حس کمالگرایی تا آخرش از وجودمون نره حتی اگه تا آخرش پیروز نشدیم و شکست ها کمرشکن بود. مهم همینه. اینکه تا آخرش این حسها باهامون باشن و اونا رو بخوایم. وقتی این صفاتو میخوایم یعنی توی وجود خودمون دنبالشون میگردیم. یعنی یه مقداریش توی وجودمون هست.مثلاً درسته ما به کمال مطلق نمیرسیم اما یه خورده از کمال توی وجود خودمون هست و نباید برای رسیدن بهش تا آخر دست بکشیم. چون تمام این صفات(جاودانگی، عالم کل بودن، کمال مطلق) از صفات خداست. وقتی دنبال این صفاتیم یعنی دنبال خداییم. وقتی هم یه مقداری از این صفات توی وجود ما هست یعنی هنوز صفات خدا توی وجودمون هست. یعنی هنوز هم خدا توی وجود ما هست. یعنی جزئی از خداییم. منتها باید حواسمون باشه این نامحدود خواهیهامون توی این دنیای محدود کار دستمون نده.
من هیچ وقت معنی سلامتی رو نمیفهمم تا اینکه مریض شم.
وقتی مریض میشم میفهمم سلامتی یعنی چی. بعد از اینکه مریضیم تموم شد چند
روزی قدر سلامتیمو میدونم اما دوباره کم کم از فکر سلامتی میام بیرون و
دوباره بهش بی توجه میشم. دلیلشم واضحه. فراموشی. انسان ذاتا فراموش کاره.
خیلی سریع همه چیز از یادش میره. فراموشی هم خیلی خوبه و هم خیلی بد. خوبیش
اینه خیلی چیزای بد رو از یادمون میبره. چیزایی مثل مرگ عزیزان و... و
بدیش هم اینه که خیلی چیزایی که نباید از یادمون بره رو از یادمون میبره
مثل همین سلامتی یا مثلاً اشتباهاتمون که هزاربار تکرارش میکنیم و بازم دست
برنمیداریم. فراموشی چیز عجیبیه. شاید خیلی از ناامیدی ها و سختی های این
روزامون بخاطر فراموشی باشه. فراموشی کارایی که کردیم و نباید میکردیم،
فراموشی کارایی که نکردیم و باید میکردیم، فراموشی کارایی که باید میکردیم و
نکردیم یا برعکسش. فراموشی نصیحتها و هشدارهایی که بهمون میدادن و
میگفتیم بیخیال. فراموشی دوستامون، دشمنامون و بدتر از اون خودمون. وقتی
خودمونو فراموش کردیم یعنی اونو فراموش کردیم.فراموشش کردیم و فراموش شدیم.
به همین راحتی.
« ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد. سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم. تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، معشوقه مان و جامعه…! »
دون میگوئل روئیز
اینکه حالمون خوب نیست درسته. نمیدونم حال بدمون بخاطر چیه. مشکلات هست میدونم. این چیزایی که به ما میگین رو میدونم. من با خیلی از مشکلات و غمهای شما زندگی کردم. رفتن از این کشور چیزی رو حل نمیکنه. ما با رفتنمون از روبرو شدن با مشکل خودداری میکنیم و در واقع ازش فرار میکنیم. شاید اولش فکر کنیم با رفتن همه چیز حل میشه اما اینطور نیست. با اینکار فقط جنس مشکلات عوض میشه. چون گمون نمیکنم جایی وجود داشته باشه که توش مشکلی نباشه. در واقع توی این دنیا هیچ بهشت برینی وجود نداره. فقط جنس مشکلات متفاوته. برای همین از روبرو شدن با مشکلات نمیترسم. ازشون خوشم نمیاد اما متعهد به حلشونم. چون به خودم و به جامعه متعهدم. من بدون این مشکلات اصلاً ساخته نمیشم. من هیچوقت دنبال آرزوهام نمیرم و جای دیگهای دنبالشون نیستم بلکه اونا رو میارم اینجا و همینجا میسازمشون.
پی نوشت: دیروز یکی دیگه از دوستام هم گفت میخواد بره. بخاطر رفتنش و چیزایی که میگفت ناراحت شدم اما تو کل مسیر بهش لبخند میزدم.
شاید چندوقیه از افراد زیادی میشنویم که میگن: «به فکر
خودت باش، گور بابای جامعه» یا «مردم احمقن تو مثل اونا نباش.» یا اینکه
«خودت مهمی و هدفت و جامعه هیچ نقشی نداره.» شاید این جملات و جملاتی شبیه
اینها قشنگ باشن اما بنظر من جملات درستی نیستن. جامعه چیزی نیست که از
مردمش جدا باشه. جامعه یعنی جمع فرد فرد ما. برای همین، همهی ما روی جامعه
اثرگذاریم و جامعه روی ما اثرگذاره و خودمون روی خودمون اثرگذاریم. مشکلات
و غمهای ما، مشکلات جامعه و افراد توی اونه و برعکسش هم هست. یعنی ما
نمیتونیم خودمونو توی حصار بذاریم و بگیم مشکلات افراد دیگه و جامعه به ما
مربوط نیست یعنی اصلاً ممکن نیست. سختی اینکه ما بخوایم خودمونو از جامعه
جدا کنیم به همون نسبته که ما دیگه آب و غذا نخوریم و زنده بمونیم. دقیقاً
برعکسش هم صادقه. یعنی جامعه بدون افرادش زنده نیست. جامعه همون قدر به ما
نیاز داره که به یه راننده تاکسی، کارمند و یا حتی رئیس جمهور نیاز داره.
چرا این حرفو میزنم؟ چون چند وقتیه بعضی از ماها فکر میکنیم اتفاقاتی که
جامعه رو اذیت میکنه به ما مربوط نمیشه و یا اینکه مقصر رو کسای دیگهای از
دل همین جامعه میدونیم و همیشه سعی میکنیم اونا رو از جامعه حذف کنیم و
یا اینکه یه عده رو نادیده بگیریم و یا خودمون رو از جامعه دور کنیم. عاقبت
اینکار اینه که خلاهایی توی جامعه بوجود میاد و همچنین جامعه دچار تضاد
میشه و نهایتش هم که معلومه. احترام و دیدن و درک همدیگه حداقل کاریه که
میتونیم انجام بدیم.باید بدونیم مشکلات بقیه مشکلات ما هم هست و به هم کمک
کنیم. در ضمن اینکه به جامعه و مردمش بد و بیراه بگیم عین اینه که به
خودمون فحش دادیم. به خودمون احترام بذاریم.
بعضی وقتا که آسمون این شب رو میبینم با خودم میگم یعنی واقعاً امشب فرق میکنه؟ آخه میگن امشب شب خاصیه. همه چیزش عجیبه و فرق میکنه. ماهیها امشب کارای عجیب میکنن. حیوونای وحشی هم همینطور. کلی از آدما از جهنم نجات پیدا میکنن و... اصلاً آسمونش هم فرق میکنه. آخه امشب مهمون میاد و این آسمونی که همیشه برام عجیب بوده رو عجیبتر میکنه. خیلی دوست دارم ببینمش و صداشو بشنوم اما خب هم گوشام سنگین شده و یکمی هم چشام اذیت میکنن. این نور هم که نمیذاره حتی ستارهها رو ببینیم چه برسه به ...
من خیلی وقته آرزوی خاصی ندارم. اگه هم داشته باشم برای بعضیها پیشپا افتاده است. مثلاً یکی از آرزوهام اینه که شب جمعه یه جایی باشم که هیچ نوری بجز نور آسمون نباشه. خنده داره ولی حس میکنم اونجا بتونم مسیر زندگیمو پیدا کنم.