چقدر حس عجیبیست. وقتی وسایلم را جمع میکنم که بروم. ناباورانه به خودم میگویم بروم؟ کجا بروم؟ تازه داشتم عادت میکردم. این صدای برخورد چرخهای چمدان به کف حیاط خانه است که صدای رفتن را برایم بلند کرده یا شاید هم صدای دلشورههای مادرم و یا شاید این آشوبی که دوباره در دلم بیدار شده که خبر از سختی دل کندن میآورد. دل کندن از جایی که به آن عادت کردهام. اینقدر عادت کردهام که دوباره خوابگاه برایم گنگ و ناآشنا شده. با اینکه دوسال در همین بلوک بودهام. با اینکه تمام هماتاقیهایم را میشناسم اما قدرت این عادت همه چیز را ناآشنا کرده. وقتی از جایی دل میکنم حس میکنم دلم روی هوا مانده و باید سریع به یک جایی گیر کند. باید سریع برای خودش یک خانه جدید پیدا کند. برای همین تا چند روز اول، خوابگاه برایم عجیب و ناآشناست و اصلاً باورم نمیشود که من باید اینجا زندگی کنم اما بعد از چند روز به آن عادت میکنم و برایم مثل خانه میشود. با اینکه میدانم امسال آخرین سالیست که ساکن این خوابگاهم و روزی نزدیک باید برای همیشه ترکش کنم و میدانم ممکن است آن روز دل کندن برایم خیلی سخت شود اما نمیتوانم مثل خانه به آن عادت نکنم. نمیتوانم دلم را به جایی بند نکنم. من محکومم. محکوم به عادت و این یکی از بزرگترین ضعفهای من است.