يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷
الآن که فکر میکنم بسیاری از عدم موفقیتهام بخاطر دنبال معجزه گشتن بوده. دوسالیه که بخاطر سست بودن بنیانهای فکریم و همچنین هجمههای افکار مختلف دچار تزلزل و شک در اعتقاداتم شدم. هر چه جلوتر میرفتم پایه اعتقادیم سستتر میشد. من فقط دنبال یک چیز بودم و اون هم اینکه حقیقت واحدی وجود داره یا نه و اگه هست دنبال یک یقین و اعتقاد قلبی بودم. هر از چندگاهی قرآنو تصادفی باز میکردم تا اینکه یه نشونهای بیاد و یا اینکه توی خواب دنبال یه نشونه بودم. میشه گفت دنبال یه چیز خارق العاده یا معجزه بودم تا از این شرایط در بیام. اما دریغ از یه آیهی خاص یا یه نشونه و نتیجش این شد که من هر روز وضعم بدتر از دیروز میشد و خدا رو کمتر توی دلم حس میکردم. درسته. نه معجزه خاصی رخ داد و نه هیچ اتفاق دیگهای که یکدفعه خدارو توی دلم حس کنم و این دقیقاً همون لطفیه که در حق من شد. من خدایی رو میخواستم که یک شبه و بدون تلاش و صبر برام تبدیل به یقین بشه در حالیکه به این فکر نکرده بودم اون خدایی که یک شبه توی قلبم بیاد یکشبه هم از قلبم میره. این برای بخشهای دیگه زندگیم هم صادق بود. من دنبال عشقی بودم که یکشبه وارد زندگیم بشه درحالیکه اون عشقی که یکشبه وارد زندگیم بشه یکشبه هم از زندگیم میره. شاید توی فکر من و امثال من این باشه که یه امیرکبیری باید بیاد و وضع ما رو عوض کنه. مثلاً بخوابیم فردا صبح پاشیم ببینیم تورم صفر درصده. رکود و بیکاری نداریم و کلاً همه چیز گل و بلبل شده. خوب معلومه چنین اتفاقی نمیفته. اون بحرانی که فردا بره پس فردا دوباره میاد. امتحانش کردیم دیگه، نه؟ پس چه بهتر که دنبال معجزه نباشم.