دوباره اسم من را سر کلاس میآورد. این بار اولی نیست که اسمم سر کلاس روی زبانش میآید، شاید جلسهای ده بار و شاید هم بیشتر! عین بارهای قبل نگاهش میکنم. خودم را برای شنیدن هر کنایهای آماده میکنم و بعد از کنایه هم چیزی بیش از یک لبخند در انتظار استاد نیست. دیگر عادت کردهام به این کنایهها. خوب فهمیدهام که هر قربانگاهی یک قربانی میخواهد. برای همین خیلی تقلا نمیکنم. میگذارم راحت حرفش را بزند و خودش را خالی کند. میگوید:« نمیدانم شما و امثال شما که از اینها حمایت میکنید چطور میخواهید در روز قیامت جواب بدهید.» حرف سنگینی بود اما باز هم جواب استاد یک لبخند بود. در این بین چشمانی ملتمسانه استاد را نگاه میکرد و امید داشت استاد فقط یک موضوع ساده را بفهمد. اینکه طرف مقابل یک انسان است، همین.