خوبی؟ راحتی؟ احساس آرامش میکنی؟ هنوز هم میخواهی شورش را در بیاوری و همه جا بگویی همرنگ جماعت نیستی و جماعت یک قشر کوته فکر و جهان سومی هستند. یادت هست توی تاکسی چه بلایی سر راننده آوردی؟ میخواست کمی درد و دل کند اما پریدی توی حرفش و گفتی فکت بده. فکت؟ تو همانی نبودی که میگفتی چرا نماز را عربی میخوانند و باید عربی را از فارسی جدا کرد؟ آنوقت به او میگویی فکت؟ منظورت همان سند است؟ سند برای چه؟ مگر آدم برای حرفهایی که درباره جنس خودش میزند سند میخواهد؟ بعد گفتی من روشنفکرم. حواست نبود که معنی جملههایی که برای خودمان بکار میبریم در نظر دیگران عوض میشود. تو گفتی من روشنفکرم اما او شنید که تاریکفکر است و اینقدر جملههای قلمبهسلنبه توی کتابها را به او گفتی که باور کرد تو روشنفکری و خودش تاریک فکر و چیزی نمیفهمد. و تو در دلت همین را میخواستی و بعد از پیاده شدن از ماشین به خودت افتخار میکردی که روشن فکری. و اصلاً همه این کتابها را برای همین میخواندی. برای اینکه آن را توی سر بقیه بزنی و در آخر بگویی من مثل این توده عوام نیستم و افسوس که نفهمیدی در پشت هر اسم روشنفکری تحقیر دیگران نهفته است و علمی که برای انسان بکار نرود ذهن را روشن نمیکند و فکرت را بازتر نمیکند بلکه آن را میبندد. او بیمنطق نبود. فقط دلش زخمی بود و میخواست با حرف زدن درد دلش کمتر شود. کسی که درد دل دارد با منطق کاری ندارد. فقط دوتا گوش شنوا میخواهد. ما چهارتا گوش داشتیم اما نیش زبان تو از همهچیز زهرآلودتر بود و سکوت او نشانهی شکست بود و تو از شکستن دیگران لذت میبردی. چه حقارت بزرگی. و من هم در این قضایا کم تقصیر نیستم. حالا او به من زنگ زده و میگوید مقصر اصلیست و خودش را تسلیم کرده. الآن راحتی؟ دلت خنک شده؟ احساس آرامش میکنی؟ با من میآیی یا نه؟ من که میخواهم بروم پیشش. من تمام تقصیرها را گردن میگیرم. فقط بیا برویم پیشش. بیا. راستی هنوز به رفتار گلهای اعتقاد داری؟