آشنای دورمان با دیدن من بعد از چند سال و گفتن جملهی "تو قبلاً اینجوری
نبودی" من را درگیر گذشتهی خودم کرد. گذشته همان چیزیست که در پشت زمان
خاک میخورد. گذشته فرزند زمان است و زمان هم در لبهی پرتگاه فراموشیست. ثبت
وقایع راهیست که زمان را از فراموشی دور میکند. اما وقتی چیزی ثبت نکردهایم
تنها راه نجات، تفکر است. باید فکر کنیم تا خیلی چیزها حتی بصورت ناقص هم که
شده یادمان بیاید. اما فکر کردن یکی از سختترین کارهای دنیاست. برای همین
بیخیال میشویم و زمان را به همراه گذشته که در آغوشش هست تا سقوط کامل
بدرقه میکنیم. آنوقت تنها چیزی که از گذشته میماند توهمیست که خودمان
ساختهایم. توهم تاریخی. حال آن توهم را با امروز خود مقایسه میکنیم و دچار
گنگی میشویم. چون یا دچار توهم بدبختی محض میشویم یا دچار توهم خوشبختی
محض و همین توهم را الگوی فردا هم قرار میدهیم. توهم گذشته، حال و آینده ما
را در برمیگیرد و همه چیز حالت وهمی پیدا میکند. میشنوم اما... خیلی دوست ندارم باور کنم.