چقدر تعریف من با دوستانم از شمال متفاوت است.شمال دوستان یعنی خانههای ویلای و یا جنگلی و شاد بودن مردم به مثل سریال پایتخت و بارانهای لذتبخش و تفریحات هر روزه در جنگل و دریا.
از نظر من شمال یعنی شادی دیدن هر روزه قله دماوند از داخل خانه، کنجکاوی و کاوشگری در دل جنگل مرموز در یک روز بارانی. اینکه هر چه بیشتر جلو میروی بیشتر میخواهی جلو بروی و حس میکنی بالاخره به جایی میرسی و چیزی میبینی که دیگران ندیدهاند. یعنی تماشای دریای طوفانی در یک غروب جمعه دلانگیز و خاطره سازی با دکلمه شعر «پشت دریا شهریست» که همیشه همراهت هست تا زمانی که تو نباشی. شمال یعنی غم شب بودن تمام روز و ابرهایی که دو هفته مهمانند. یعنی ورق زدن آخرین صفحات رمان منِ او در دل یکی از روزهای تاریک پاییزی در تنهایی خانه و فرو رفتن در شوک و بروز حس غمانگیز عجیب همراه با بغضی که قرار نیست بشکند و نگاه به آسمان تیرهای که غم را بیشتر و بیشتر میکند. شمال یعنی تاریک کردن یک شهر در دل روشنایی آسمان با برقهای قدرتمند. البته اینها بیشتر توهم است تا واقعیت چرا که سالهاست قله دماوند در بین ساختمانهای بلند دیگر دیده نمیشود و حتی خاطره آن هم از ذهنم پاک شده. کنجکاوی هنوز هم میتواند باشد اما مسیر آن جنگل بدلیل گسترش راهها خراب شده و تو نگرانی که خانهها به این قسمت از جنگل نرسد و کل خاطرات کودکیت را از بین نبرد. دریا هست و هنوز هم میتوان خاطره سازی کرد اما هنوز شک دارم سه سال است که دریا را ندیدهام یا پنج سال. تکنولوژی هم پیشرفت کرده و موقع طوفانهای سنگین دیگر برق قطع نمیشود ولی انصافاً هنوز هم روزهای تاریک و رمان هست. همین امروز هوای صبح و ظهر و غروب به یک میزان تاریک و دلگیر بود و رمان در دستم و به این فکر میکردم که تمام این لحظات در حال فراموشیست و اگر برای نگه داشتنشان تلاش نکنم بعدها باید پشت زمانها دنبالشان بگردم.
شمال یعنی خاطرات در حال از فراموشی و زندگی در شمال یعنی فراموشی و مبارزه با این فراموشی
پ.ن: اولی تعریف شمال از بیرون. دومی شمال از درون.
پ.ن2: خانه های ویلایی و جنگلی؟ ما که اینجا همش آپارتمان میبینیم.
پ.ن3: من مطمئنم اگر دو هفته پاییز شمال بمونن افسردگی میگیرن. بارون داره اما میتونن دو هفته بارون رو با اون هوای تاریک تحمل کنن؟