امروز ظهر که شروع کردم، فکر میکردم تا شب تموم میشه. اولش خیلی لذتبخش بود. هم خوب گوش میدادم هم سریع تایپ میکردم و کلی هم مطلب دستم اومد اما به مرور زمان که به غروب نزدیکتر میشدم تمرکزم کمتر میشد و استرس و نگرانیم بیشتر و هرچقدر هم نگرانیم بیشتر بشه توهماتم ذهنیم بیشتر میشه و کار بجایی میرسه که دیگه ذهنم دچار یک تضاد سنگین میشه. زمان سپری میشد و یک لحظه به خودم اومدم و با این صحنه مواجه شدم که دستم بصورت خودکار داره یه چیزایی رو تایپ میکنه که اصلاً نمیفهمم چی هست و ذهنم کاملاً یه جای دیگست و اینکه باید همین روند تا حداقل 20 ساعت پیش بره روحیمو از بین برد و صبر و تحملم به پایان رسید. جدیداً خیلی راحت صبر و تحملم به پایان میرسه. من دیگه نمیتونم مثل قبل بیست و چهار ساعت رو بیدار بمونم و کارهایی که بهشون علاقه ندارم رو انجام بدم چون دیگه نمیتونم فشار روحی این کارها رو تحمل کنم. با اینکه قبلاً برام راحتتر بود و به راحتی تمام شب رو بیدار میموندم تا تایپ کنم و یا درس بخونم اما دیگه نمیتونم. حتی فکر اینکه اینکارها رو میکردم هم اذیتم میکنه. برای همین از زیرکار در میرم و کمتر درس میخونم و مسئولیتپذیریم رو به صفر میل میکنه و این یعنی زندگی سختتر و بیمعناتر و خطرناکتر برای خودم و جامعه. حالا چطور از زیر بار مسئولیتها در میرم؟ با دروغ. دروغ همون چیزیه که کارمو اینجور جاها بدرد میخوره و بجای دو ساعت بحث بیهوده به راحتی کار رو جلو میبره. ولی همین دروغی که من کلی طرفدارشم و همه جا میگم بد نیست و جاهایی لازمه درسته در کوتاه مدت به نفعمه ولی در بلندمدت داره ضربه سختی میزنه و وسیلهای شده برای سخت تر و بی معناتر کردن زندگی.
پ.ن : یادمه یه بار تو کلاس در یک بحثی به استاد گفتم:«دروغ همیشه بد نیست و کسایی که میگن بده دارن در لحظه دروغ میگن چون اگه بد بود هیچ وقت ازش استفاده نمیکردن. کسی که از دروغ استفاده میکنه یعنی قبولش داره و فکر میکنه خوبه. حالا چقدر از افراد دروغ نمیگن؟» استاد تعجب کرد و جوابی نداشت که اونجا بگه و جوابشو بعداً توی نمرههای پایانترم داد. فکر کنم کلی با خودش حال کرد.
پ.ن 2 : یکی از دوستام میگفت اگه زود ازدواج نکنی انگیزت کمتر و کمتر میشه و مسئولیتپذیریت هم خیلی کم میشه!!! درس عبرت رو هم داداشم معرفی کرد تا متنبه بشم!!! یکی نیست بگه سرور،قربان درسته اونی که شخصیتش رو داری اینجور مورد عنایت قرار میدی و خورد و خاک شیرش میکنی خودم نیستم اما برادرم که هست. یه نسبت کوچیکی فکر کنم بینمون باشه، نیست؟