وقتی علم انسان را به فراموشی سپرد منحرف شد. پولی که قرار بود وسیله باشد تبدیل به هدف شد و این در واقع انسان بود که در اختیار پول قرار گرفت. بازاریابیای که باید کالاهای مورد نیاز انسان را تامین کند، در کمال ناباوری نیازها را منحرف کرد و یا نیاز های کاذب بوجود آورد تا بتواند کالاها را بفروشد. هدف، تامین نیازهای انسان بود که تبدیل به فروش کالاها به هر نحو برای سود بیشتر شد. علم چیزهای زیادی را از انسان گرفت. علم انسان را در میان سنگ و آهن شهرها و آسمان خراش ها تحقیر کرد و طبیعت و آرامش را را از او گرفت. ارتباطات را برای او بیشتر کرد اما تنهایی آورد و جمعهای صمیمی را از او گرفت. لذت های کاذب آورد اما شادی واقعی را از او گرفت. سلاح های قوی ساخت و جان او را گرفت و او را درگیر دعوای سنت و مدرنیته کرد. علم خیلی چیزها برای انسان آورد اما خیلی چیزها را هم از او گرفت و نتیجه آن شد که انسان خود را موجودی تنها و فردگرا یافت که آرامش از زندگیش رفته و سختی تمام زندگیش را گرفته. با تحقیر شدنش خود را از محوریت دور دید و زندگی و جامعه را چیزی مستقل از خود دید و در تلاش برای اثبات وجود خود برآمد و تلاش کرد بگوید من هستم اما خیلی آرام و بی صدا از وجود داشتن خارجش کردند و خود را مصداق بیت «وضع ما در گردش دنیا چه فرقی میکند؟ زندگی یا مرگ بعد از ما چه فرقی میکند؟» یافت. در این بین با کمرنگ شدن انسانیت در جامعه، انسان را متفاوت از بقیه حیوانها ندید و به هدف مندی جهان شک کرد و با گمان بیهدفی و عبث بودن وجود خودش را گم کرد و همه چیز برایش گنگ شد و تضادها او را به ورطه نابودی کشاند.