گرگها بهسوی شهر میآمدند
سگهای خفته پارس میکردند
سگها فرزند تخیلات یک چوپان بودند
گلهی چوپان کاغذی بود
کاغذها گرانبها بود
و گرگها به سوی شهر میآمدند
یک مرد با عصا و بارانیِ باران خوردهاش از راه رسید.
- سلام صمیمانهی مرا بپذیرید.
- ...
- من به شما سلام میکنم، من به شما، خانمها و آقایان خستگی ناپذیر سلام میکنم!
مرد گفت: کسی سلام شما را نمیپذیرد. در هر سلام یک انتظار نهفته است. شما مزد سلامی را که کردهیید میخواهید. ما گلههای کاغذی را دوست نداریم. ما گرسنه هستیم اما گدایی نمیکنیم.
- خانمها و آقایان...
- اینجا فقط من ایستادهام و این خانم. خطاب شما به چه کسانیست؟
عابر گفت: خانمها و آقایان...بگذارید حرفم را تمام کنم... من هم گرسنه هستم ولی گدایی نمیکنم. من از کنار گلههای چوبی گذشتهام. من محبت و دوستی را هم گدایی نمیکنم. من به همدردی شما احتیاجی ندارم. در هر سلام فقط مفهوم یک خداحافظی نهفته است. من میخواهم به تابستان بروم. اما بالهایم را فراموش کردهام همراه بیاورم. آیا بدون بال هم میشود تا تابستان رفت؟
پیادهرو ها از هم جدا هستند/ مصابا و رویای گاجرات