امید، ناامیدی، امید، ناامیدی ،....، و امید بزرگی که از شوق عجیبی که
بعد از گرفتن ویزا در دلم بیدار شده بود. شوقی بسیار عجیب. در تمام طول راه
این صدای خنده و شوخیهای ما بود که نشات گرفته از همین شوق عجیب بود.
خندهها، شوخیها و شوق عجیبی در دلمان که باعث شد چشمانمان را بر تمام
سختیهای راه ببیندیم.
و مردم نجف برای من از بهترین مردم دنیا
بودند. آنها نگذاشتند یادمان بماند که حتی نتوانستیم پایمان را به حرم امام
علی بگذاریم. میوه فروشی تمام میوههایش را برای زائرین به حراج گذاشت
بود. مردی با خواهش بسیار میخواست خانه زیبایش را برای خواب برای ما قرار
دهد و این مردها کم نبودند. آنها از اینکه تمام داراییهایش را رایگان در
اختیار ما قرار داده بود ناراحت نبود. آنها به نژاد و رنگ پوست فکر
نمیکردند. آنها به اینکه از داراییهایشان سودی کسب نمیکردند فکر
نمیکردند. آنها به اینکه عدهای آنها را نادان میپندارند فکر نمیکردند.
خودشان هم میدانستند که با از دست دادن ظاهری داراییشان بازنده نبودهاند.
اینجا
فردی با یک پا در انتظار رسیدن به آخرین عمود بود. ویلچری قدمهای فرد شده
بود تا با پاهای نداشتهاش خود را به آخرین عمود برساند. دیدن این صحنهها
عجیب نبود. در میان این افراد صحبت از جسم نباید کرد. جسم بیمعناترین
بیمعناها بود. روح جسم را نمیپذیرفت وخواهان فرار از این حصار مادی بود. و
در این بین شنیدن خبر تهدیدات داعش مضحک و بیمعنا بود. جایی که جسم
اهمیتی ندارد. مرگ مادی بیاهمیت است و راهی برای پرواز روح.
منتظر
بودم تا دوستانم از دستشویی بیایند. مردی به من نزدیک میشود و میگوید "wc؟"
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. و او میپرسد حریم؟ میگویم نمیفهمم.
دوباره میگویید لِلحریم؟ باز هم میگویم نمیفهمم. با دست به همسرش اشاره
میکند و میگوید لِلحریم؟ میگویم لِلرجال. نمیتوانم در دلم به او افتخار نکنم.
و
کربلا همان جایی نبود که ما تعریف آن را شنیده بودیم و یا فکر میکردیم. با
ورود به کربلا تمام تصوراتم از بین رفت و شوق از دلم بیرون رفت. چطور
میتوانم از کربلا بگویم؟ چطور میتوان بگویم که چرا وقتی وارد شهر شدم
سختیها آنقدر نمایان شد که با دیدن بین الحرمین و حریمن هیچ حسی به من دست
نداد. چطور میتوانم از بیحسی مطلق حرف بزنم؟
در نزدیکی حرم
امام حسین با دیدن عکس شهید آوینی یاد آن جمله معروفش افتادم. همان جملهای
که چند ده بار در بچگی آن را از زبان خودش شنیدم." کربلا را تو مپندار که
شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه، کربلا حرم حقی است و
هیچکس را جز یاران امام حسین راهی به سوی حقیقت نیست" در آن لحظه به این
فکر کردم که چرا یادم نبود که کربلا شبیه شهرهای دیگر نیست؟ چرا کسی به من
نگفته بود که رسیدن به شهری که به آن وارد میشوی آرزوی هزاران انسان
حقیقتطلب بوده و اگر عاشق حقیقت نیستی این شهر از بیمعناترین شهرهاست و
تو را پس میزند؟چرا کسی به من نگفته بود کربلا یعنی کرب بلا؟چرا؟ چرا واقعاً؟ و بدون رودربایستی کربلا برای من آنقدر
بیمعنا، غریب، نفرتانگیز و سخت بود که بیشتر از سه ساعت نتوانم
در آن دوام بیاورم. و سریعاً از دوستانم خواستم که هر چه سریعتر از این
شهر برویم و در هرجا به هر آدمی که میرسیدیم راه رفتن را میپرسیدم. دروغ
میگفتم. من راه فرار کردن را میخواستم، نه راه رفتن را. و در آن لحظه به امام حسین گفتم که
من انسان روزهای سخت نیستم. گول ظاهرم را نخور. روزی که در خطر باشی تنهایت
میگذارم. باز هم میگویم که من انسان روزهای سخت نیستم. حال که کربلا همان کرب بلاست و حقیقت
با آن یکی شده من انسان پذیرش حقیقت هم نیستم. من از حقیقت و آزمایش و سختی
به همین سرعت گریزانم. روی من حساب باز نکن. دوست ندارم روزی دنبالم بگردی و ببینی که نیستم. دوست ندارم از پشت خنجر بزنم.