The Pursuit of anonymity

همگرایی تناقضات

...

شیطان به اسم خیرخواهی و با وعده خام جاودانگی و فرشته‌شدن به آدم دروغ گفت. روزی به انسان به بهانه گسترش شبکه اجتماعی وعده افزایش ارتباط و همدلی را دادند. دروغ گفتند. استاد میگفت روزی دیدند کالاهایشان فروش نمیرود. آمدند و از سادگی انسان استفاده کردند. اگر این روغن را مصرف کنی سالم میمانی. اگر این دارو را بخوری، صد سال عمر میکنی. این کرم را بزن تا پوستت مثل جوان‌ها شود. همه‌شان دروغ میگفتند. استادی با لباس شیکِ دروغین خود به ما یاد داده به اسم بازاریابی دروغ بگوییم. فردی با کت و شلوار و ظاهری موجه و دروغین به ما میگوید اگر چیزی در چنته نداری خیلی باادبانه و زیبا دروغ بگو تا باور کنند. دشمنانمان دروغ میگویند. دوستانمان دروغ میگویند. دنیا با این ظاهر زیبایش به ما دروغ میگوید. و در ورای این دروغ‌ها و وعده‌های دروغین سادگی‌های انسان از دست میرود و اعتماد رنگ میبازد. تا روزی دروغ در او نهادینه شود. تا روزی که یاد بگیرد به خودش دروغ بگوید و خودفریبی کند. تا نسبت به خود و دنیای اطرافش بی‌اعتماد شود. تا یادش برود کسی هست که وعده‌ی دروغ نمی‌دهد. یادت نرود، کسی اینجا ندای حق سر داده. او خلف وعده نمیکند. او به سادگی‌های انسان نمی‌خندد.
چه سکوتی!!!

...

برخی از افراد در میان جمع کاملاً عوض میشوند. آنها در میان جمع برخلاف خلتوشان چیزی را درک نمیکنند. آنها مهمترین و درونی‌ترین حرف‌ها و آرزوها را با تمسخر و مبتذل‌ترین حرف‌ها بی‌ارزش میکنند. آنها همه چیز را مورد تمسخر قرار میدهند. حتی حرف‌هایی را که در خلوت گفته‌اند. چه برسد به حرف‌ها و آرزوهای دیگران. البته شاید خودشان فکر کنند فقط در حال نقش بازی کردن هستند. اما حواسشان نیست که در نقش‌هایشان غرق شده‌اند و تمام پل‌های پشت سرشان را خراب کردند. حواسشان نیست که شخصیت خودشان و دیگران را ذره ذره با تمسخر نابود میکنند. لحظه دردناک آنجاست که میخواهی دوستت را از معرکه بیرون بکشی تا مثل دیگران غرق نشود اما میفهمی که خودت در این جمع درحال غرق شدنی. آنجاست که می‌ایستی و غرق شدن دوستت را میبینی. دوستی که روزی محرم اسرارت بوده، حالا تمام محرمانه‌های دلت در میان جمع به سخره گرفته میشود. و در این میان میل به فاصله گرفتن از جمع چقدر قدرتمند می‌شود. "چرا پنهان شدن؟ چرا گریختن؟"

میخواد یه حرف خصوصی بزنه. بهم میگه کسی نیست اینجا. میگم نه بابا هیچکی نیست. میگه پس این در چرا بستست؟ میگم این در همیشه بستست. چند بار دستگیره در رو فشار دادم تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست. چند دقیقه حرف زد. یکدفعه صدای کشیدن سیفون اومد و در باز شد. یه آقایی با چهره خیلی موجه بیرون اومد. انگار نه انگار. از هفت دولت آزاد بود. چند دقیقه بعد دوستم گفت با این وضعیت بیرون نمیام. بذار وضعمو درست کنم. گفتم بیا بابا کی این وقت شب اینجاست؟ در رو که باز کردیم و اومدیم بیرون یه خانم در حال عبور بود. صحنه فقط اونجاست که دوستم از سر استیصال خودشو چسبونده بود به در دستشویی و صورتش مثل گچ سفید شده بود و به دیوار نگاه میکرد و خانمه مثل عاقل اندر سفیه دوستم رو نگاه میکرد و من نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم. بعد خیلی خونسرد بهم میگه:"میشه دیگه چیزی نگی. کلاً نظر و پیشنهادی نده لطفاً. " به این میگن دوست. هر چی بلا سرش میاری هیچی نمیگه بهت.

...

به فکر مرحومم. اینکه چند روز پیش درون همین شهر قدم میزد اما حالا نیست که قدم بزند. و حالا که نیست نبودش برای این شهر و مردمی که اینجا قدم میزنند چه فرقی می‌کند؟ آیا این شهر از فردا دوباره به همان شکلی که بوده نخواهد بود؟ آیا رهگذرانی که اینجا قدم میزدند نبود یک فرد را حس میکنند یا نه؟ به این فکر میکنم که روزی ما نیستیم اما شهرها هستند. "شهرها را نبود ما غریب نمیکند، شهرها در فقدان انسان امتداد می‌یابند" *

با پارچه بطور پیوسته بخار شیشه را میگیرم. باران آنقدر سنگین هست که نه من جایی را ببینم و نه او. خواهرم میترسد. من شوخی میکنم تا ترسش بریزد. ناگهان صدای وحشتناکی می‌آید. صاعقه‌ای به کیوسک برق می‌خورد. شاید فاصله ما با این کیوسک کمتر از ده متر باشد. فقط ده متر. با اینکه میترسم اما باز هم شوخی میکنم. ما میخندیم. صدای خنده ما صدای باران را محو کرده. وقتی از ماشین پیاده شدم تا نان بگیرم، مرز بین جوی و جاده معلوم نبود. آب تا زانو آمده بود و راه رفتن هم سخت شده بود. کفشم پر از آب شده بود و شلوارم خیس شده بود. چند بار نزدیک بود آب زمین‌گیرم کند. همه چیز میتوانست سخت و ناراحت‌کننده باشد اما ما به این ترس‌ها و سختی‌هایی که گذشت هم میخندیم. ما به خیلی از سختی‌هایی که خودمان بوجود نیاوردیم و از دست ما خارج است میخندیم. ما میخندیم. آنقدر میخندیم که صدای خنده‌مان سختی‌ها را در خود محو کند.


*نادر ابراهیمی

...

استاد به دانشجویی که سمت چپ کلاس نشسته بعد از چندبار نگاه کردن میگوید:« حس میکنم چیزی میخوای بگی» دانشجو لبخند کوتاهی میزند و استاد ادامه میدهد:« بگو. اون چیزی که تو دلته رو بگو. نترس» استاد دقیقاً برعکس میگوید. آن کسی که ترسیده استاد است نه دانشجو. انسان از کسی که همواره سکوت می‌کند و واکنشی نشان نمیدهد بیشتر میترسد. کسی که همیشه ساکت است بیشتر میشنود و کسی که بیشتر میشنود بیشتر میداند. در همه کلاس‌ها سکوت میکند. خیلی چیزها توجهش را جلب میکند. حتی حرف‌هایی از اساتید که بیهوده و بدون آگاهی در فضا رها میکنند. به حرف‌هایشان فکر میکند. خیلی فکر میکند. احتمالاً مغزش متورم شده است و جواب کرده. مینویسد تا از تورم مغرش کم شود. حالا جزوه‌هایش پر است از حرف‌هایی که توجهش را جلب کرده.
"همیشه که قرار نیست موفق باشیم. گاهی از شکست‌ها باید یاد گرفت."
"ملتی که مستخدم دولتشون باشند، نمیتونن ناظر بر دولتشون بشن."
همه اینها یک طرف و این موضوع یک طرف. استاد بیش از چهل دقیقه در مورد اقدامات امیرکبیر صحبت میکند و خلاصه تمام کارهای سه ساله امیرکبیر در صدارت را روی تخته مینویسد. حواسم به نوشته‌های روی تخته هست که میگوید:« البته ممکنه افراد مقید ایراد بگیرن که ایشون سکولار بوده. در جواب باید گفت ایشون رو به حضرت علی تشبیه میکنن. آیت الله اراکی در خواب امیرکبیر رو در بهشت دیدند و پرسیدند چطور به بهشت رسیدید؟ و ایشون گفتن بخاطر اینکه موقع مرگ تشنه بودم و یاد امام حسین افتادم.»
اینجا یک استاد صحبت میکند. استادی که شاید ریشی بر صورت و یا انگشتری بر دست داشته باشد. استادی که برای پوشاندن حرف‌هایی که برای آن استدلالی ندارد جمله‌ای بی‌ربط از یک امام میگوید. به استاد و دانشجو در یک لحظه نگاه میکنم. هر دو به ظاهر شبیه هم‌اند و شاید در یک دسته قرارشان دهند اما نگاهشان خبر از یک اختلاف بزرگ میدهد. اختلافی به امتداد تاریخ. خیلی عقب‌تر از آن زمان که کسی گفت "تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام"

...

ثروت به یک تازه به دوران رسیده خیلی چیزها می‌دهد. ماشین لوکس، خانه ویلایی، لباس‌های شیک و ... اما خیلی چیزها را هم از می‌گیرد. سرعت و قدرت از دست رفتنی‌ها سریعتر از بدست آمدنی‌هاست. شاید اطرافش را جمعیتی اشغال کنند. شاید تعریف و تمجیدها بیشتر شود اما شاید روزی خودش به تهی بودن تمام اینها پی ببرد. شاید روزی حس کند که بوی غربت تمام وجودش را گرفته. البته اگر تا آن موقع همه چیز از دست نرفته باشد، حتی همین ثروتی که به یکباره و بدون تلاش بدست آمده بود و قرار بود کن فیکون کند. و این فقط مختص یک فرد تازه به دوران رسیده نیست. ثروت حتی میتواند یک دانشگاه را هم زمین بزند. دانشگاهی که فکر میکند با خراب کردن ساختمان‌های قدیمی و ساختن ساختمان‌های بلند و سردر های بزرگ میتواند برای خودش اعتبار کسب میکند. کاش میفهمید چه چیزهایی را از دست میدهد. کاش میفهمید چقدر بیگانه شده است.

آخرین مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان