The Pursuit of anonymity

همگرایی تناقضات

بی هویتی(1)

بعضی وقتا بحث سر کامل شدن شخصیت نیست بحث سر پیدا کردن شخصیته. نمیدونم چرا از بچگی وقتی کم کاری میکردم سریعاً برادرامو سرم می‌کوبیدن. اگه درس نمیخوندم میگفتن چرا مثل برادرات درس نمیخونی؟ اگه تو کار خونه کمک نمیکردم میگفتن چرا مثل برادرات کمک نمیکنی؟ این فقط مادرم نبود که دوست داشت مثل اونا باشم بلکه انتظار پدرم هم بود منتها با این تفاوت که هیچوقت نگفت اما همیشه از رفتاراش معلوم بود. برای همین منو دقیقاً توی مسیری که اونا رفتن قرار دادن. یعنی همون کلاسایی رو میرفتم که اونا میرفتن یا همون مدرسه‌ای میرفتم که اونا میرفتن. یادمه یه بار بر اثر یه اشتباه توی سال چهارم دبستان فقط ریاضی رو بیست نشدم (فکر کنم 19.5 شدم) و همین باعث شد معدلم بیست نشه و من چقدر ترسیدم از اینکه خانوادم بهم چیزی بگن. با اینکه توی اون کلاس سی نفری معدل سوم شدم اما خب میترسیدم چون برادرام توی سال چهارم معدلشون بیست بود. اون روز رو خوب به یاد دارم که چقدر میترسیدم و لحظه ورود پدرم و رفتارهای تحقیرآمیزی که از صدتا فحش هم بدتر بود و چقدر دوست داشتم که جای برادرام میبودم و از همون موقع برادرام برام شده بودن یه آرمان، یه هدف. نه فقط توی درس و یا کلاس‌های دیگه بلکه توی همه‌یِ همه زندگی. شاید خنده دار باشه اما گاهی نوع راه رفتن و خوابیدنشون رو هم تقلید میکردم و در انتظار یک، شدن بودم. شاید اگه اون موقع میپرسیدن بزرگترین آرزوت چیه میگفتم اینه که مثل داداشام باشم و اگه امکانش بود که خودِ خودشون بشم، قطعاً میشدم. این قضیه وقتی اوج میگیره که من وارد راهنمایی و دبیرستان میشم و چون معلم‌های اون مدارس کمتر تغییر میکنن با ورودم، من رو میشناسن و چون برادرام این مراحل رو با موفقیت بالا طی کردن اعتبار من هم توی مدرسه بالا رفت و اگه کسی منو بجا نمیاورد با معرفی نسبت برادرام با خودم اعتبار میگرفتم. فکر کنم توی اون دوران بود که عملاً شخصیتم وابسته شد و دیگه شخصیت مستقلی نداشتم. یعنی وقتی دبیری میخواست منو بشناسه با اونا میشناخت. اگه میخواست مورد ارزیابی و قضاوت قرار بده با اونا قرار میداد و دبیرا انتظاری غیر از اونا شدن ازم نداشتن و اگه توی یه امتحان ضعیف بودم تعجب میکردن. درسته توی دوران دبیرستان قسمت اعظمی از شخصیتم وابسته به برادرام بود اما قسمت های دیگه شخصیتم وابسته به خیلی های دیگه بود. مثلاً فلان بازیگر برام خیلی جذاب بود و الگوم میشد توی تشکیل شخصیت یا فلان دبیر و ... یعنی شخصیت(و در نمود بیرونی، هویت) من از مجموعه ای از شخصیت افراد دیگه شکل میگرفت و میشه گفت کاملاً تقلیدی بود.تا اینکه....

لحظه نوشت

داشتم تلویزیون میدیدم صداش کم بود خواستم صداشو زیاد کنم دیدم نمیشه. دلیلشم ضعیف بودن باتریه که باید عوض کنم و حوصلشو ندارم برای همین مثل همیشه حرکت ابداعی مختص ایرانی‌ها رو اجرا کردم و یکی زدم توی سرش تا دوباره کار کنه اما با فشار دادن دکمه ولوم تلویزیون خاموش شد. روشنش کردم و دوباره دکمه رو فشار دادم دیدم بازم خاموش شد. باز روشنش کردم ایندفعه یکو زدم دیدم خاموش شد. دو رو زدم خاموش شد. سه رو زدم... کلاً همه دکمه ها فقط تلویزیون رو خاموش روشن میکردن. تعجب کردم، خندیدم و گفتم احتمالاً قهر کرده برای همین کنترلو گذاشتم گوشه نازش کردم بعد از چند دقیقه دوباره برداشتمش دیدم همه دکمه ها کا رمیکرد بجز دکمه ولوم کار میکنه. خب این پدیده دقیقاً با کدوم منطق رخ داده؟ با منطق اینکه اینجا ایران است و هر غیرممکنی ممکنه؟ یا منطق اینکه ما ایرانی‌ایم و اینقدر کارای عجیب و غریب میکنیم که مرز منطق رو درنوردیده میشه؟

خیال خام

وقتی در یک صحنه مبارزه‌ای و حریف پیوسته حمله میکند گارد را میبندی و در برابر حریف مقاومت میکنی. در آن شرایط انتظار هر ضربه‌ای را داری و هیچ ضربه‌ای برایت غیرقابل تصور نیست حتی اگر ضربه تمام کننده باشد. شاید شکست بخوری اما پا میشوی و دوباره شروع میکنی چون انتظار شکست را داشته‌ای و اگر همچنان مقاومت کردی ترس‌های کاذبت میریزد اما ترست از حریف کم نمیشود و باز هم گارد را بسته نگه میداری. اما زمانیکه حریف عقب نشسته، شاید توی ذهنت این موضوع بچرخد که حریف بخاطر ضعیف‌بودنش عقب نشسته و این باعث میشود دچار غرور کاذب بشوی و خود را قوی‌تر فرض کنی، گارد را باز میکنی و به گمان اینکه حریف را لت و پار میکنی خودت با پای خودت به سمت حریف میروی اما غافل از اینکه قبل از هر حرکت جوری میخوری که دیگر نمیتوانی بلند شوی و صدای شکسته شدنت همه جا میپیچد. عموماً شکستهای غیرقابل جبران برای آدمهای با اعتماد‌به‌نفس کاذب و غرور بالاست که مسیر این شکست قدم به قدم با گمان پیروزی توسط خود این افراد طی میشود. مثال بارزش غرق شدگان دریاهاست. چه کسانی در دریا غرق میشوند؟ آنهایی که از آب میترسند یا آنهایی که چندین متر جلوتر از بقیه شنا میکنند و فکر میکنند خیلی شنا بلدند؟ و چه کسی آنها را به سمت غرق شدن پیش میبرد؟ کسی جز خودشان؟

و مثال بارزترش انقلاب‌هاست.

پ.ن: ضربه‌های پی‌درپی‌ای که میخورم و میخوریم

شمال یعنی...

چقدر تعریف من با دوستانم از شمال متفاوت است.شمال دوستان یعنی خانه‌های ویلای و یا جنگلی و شاد بودن مردم به مثل سریال پایتخت و باران‌های لذتبخش و تفریحات هر روزه در جنگل و دریا.

از نظر من شمال یعنی شادی دیدن هر روزه قله دماوند از داخل خانه، کنجکاوی و کاوشگری در دل جنگل مرموز در یک روز بارانی. اینکه هر چه بیشتر جلو میروی بیشتر میخواهی جلو بروی و حس میکنی بالاخره به جایی میرسی و چیزی میبینی که دیگران ندیده‌اند. یعنی تماشای دریای طوفانی در یک غروب جمعه دل‌انگیز و خاطره سازی با دکلمه شعر «پشت دریا شهریست» که همیشه همراهت هست تا زمانی که تو نباشی. شمال یعنی غم شب بودن تمام روز و ابرهایی که دو هفته مهمانند. یعنی ورق زدن آخرین صفحات رمان منِ او در دل یکی از روزهای تاریک پاییزی در تنهایی خانه و فرو رفتن در شوک و بروز حس غم‌انگیز عجیب همراه با بغضی که قرار نیست بشکند و نگاه به آسمان تیره‌ای که غم را بیشتر و بیشتر می‌کند. شمال یعنی تاریک کردن یک شهر در دل روشنایی آسمان با برق‌های قدرتمند. البته اینها بیشتر توهم است تا واقعیت چرا که سال‌هاست قله دماوند در بین ساختمان‌های بلند دیگر دیده نمیشود و حتی خاطره آن هم از ذهنم پاک شده. کنجکاوی هنوز هم میتواند باشد اما مسیر آن جنگل بدلیل گسترش راه‌ها خراب شده و تو نگرانی که خانه‌ها به این قسمت از جنگل نرسد و کل خاطرات کودکیت را از بین نبرد. دریا هست و هنوز هم میتوان خاطره سازی کرد اما هنوز شک دارم سه سال است که دریا را ندیده‌ام یا پنج سال. تکنولوژی هم پیشرفت کرده و موقع طوفان‌های سنگین دیگر برق قطع نمیشود ولی انصافاً هنوز هم روزهای تاریک و رمان هست. همین امروز هوای صبح و ظهر و غروب به یک میزان تاریک و دلگیر بود و رمان در دستم و به این فکر میکردم که تمام این لحظات در حال فراموشی‌ست و اگر برای نگه داشتنشان تلاش نکنم بعدها باید پشت زمان‌ها دنبالشان بگردم.

شمال یعنی خاطرات در حال از فراموشی و زندگی در شمال یعنی فراموشی و مبارزه با این فراموشی

پ.ن: اولی تعریف شمال از بیرون. دومی شمال از درون.

پ.ن2: خانه های ویلایی و جنگلی؟ ما که اینجا همش آپارتمان میبینیم.

پ.ن3: من مطمئنم اگر دو هفته پاییز شمال بمونن افسردگی میگیرن. بارون داره اما میتونن دو هفته بارون رو با اون هوای تاریک تحمل کنن؟

روزنوشت

امروز ظهر که شروع کردم، فکر میکردم تا شب تموم میشه. اولش خیلی لذتبخش بود. هم خوب گوش میدادم هم سریع تایپ میکردم و کلی هم مطلب دستم اومد اما به مرور زمان که به غروب نزدیکتر میشدم تمرکزم کمتر میشد و استرس و نگرانیم بیشتر و هرچقدر هم نگرانیم بیشتر بشه توهماتم ذهنیم بیشتر میشه و کار بجایی میرسه که دیگه ذهنم دچار یک تضاد سنگین میشه. زمان سپری میشد و یک لحظه به خودم اومدم و با این صحنه مواجه شدم که دستم بصورت خودکار داره یه چیزایی رو تایپ میکنه که اصلاً نمیفهمم چی هست و ذهنم کاملاً یه جای دیگست و اینکه باید همین روند تا حداقل 20 ساعت پیش بره روحیمو از بین برد و صبر و تحملم به پایان رسید. جدیداً خیلی راحت صبر و تحملم به پایان میرسه. من دیگه نمیتونم مثل قبل بیست و چهار ساعت رو بیدار بمونم و کارهایی که بهشون علاقه ندارم رو انجام بدم چون دیگه نمیتونم فشار روحی این کارها رو تحمل کنم. با اینکه قبلاً برام راحت‌تر بود و به راحتی تمام شب رو بیدار میموندم تا تایپ کنم و یا درس بخونم اما دیگه نمیتونم. حتی فکر اینکه اینکارها رو میکردم هم اذیتم میکنه. برای همین از زیرکار در میرم و کمتر درس میخونم و مسئولیت‌پذیریم رو به صفر میل میکنه و این یعنی زندگی سخت‌تر و بی‌معناتر و خطرناک‌تر برای خودم و جامعه. حالا چطور از زیر بار مسئولیت‌ها در میرم؟ با دروغ. دروغ همون چیزیه که کارمو اینجور جاها بدرد میخوره و بجای دو ساعت بحث بیهوده به راحتی کار رو جلو میبره. ولی همین دروغی که من کلی طرفدارشم و همه جا میگم بد نیست و جاهایی لازمه درسته در کوتاه مدت به نفعمه ولی در بلندمدت داره ضربه سختی میزنه و وسیله‌ای شده برای سخت تر و بی معناتر کردن زندگی.

پ.ن : یادمه یه بار تو کلاس در یک بحثی به استاد گفتم:«دروغ همیشه بد نیست و کسایی که میگن بده دارن در لحظه دروغ میگن چون اگه بد بود هیچ وقت ازش استفاده نمیکردن. کسی که از دروغ استفاده میکنه یعنی قبولش داره و فکر میکنه خوبه. حالا چقدر از افراد دروغ نمیگن؟» استاد تعجب کرد و جوابی نداشت که اونجا بگه و جوابشو بعداً توی نمره‌های پایان‌ترم داد. فکر کنم کلی با خودش حال کرد.

پ.ن 2 : یکی از دوستام میگفت اگه زود ازدواج نکنی انگیزت کمتر و کمتر میشه و مسئولیت‌پذیریت هم خیلی کم میشه!!! درس عبرت رو هم داداشم معرفی کرد تا متنبه بشم!!! یکی نیست بگه سرور،قربان درسته اونی که شخصیتش رو داری اینجور مورد عنایت قرار میدی و خورد و خاک شیرش میکنی خودم نیستم اما برادرم که هست. یه نسبت کوچیکی فکر کنم بینمون باشه، نیست؟

ما، در هیچ حال، قلب هایمان خالی از غم نخواهد شد*

نمی‌دونم دلیلشو چی میدونیم. از دست دادن، فقدان، یک اتفاق غیرمنتظره‌ای که نباید بیفته و یا یک مسئله و مشکل، اما اینو می‌دونم که دلیلش هرچی باشه، غم هست. شاید جالب باشه. این روزا خیلی بحث میشه که آقا اینقدر فیلم غمگین‌کننده نسازین یا روانشناسان عزیز میان راه پیشنهاد میدن برای از بین بردن غم. اما نکته این جاست که فراموش کردن غم معنی نداره. غم هیچ‌وقت از قلب‌های ما خارج نمیشه چون هیچوقت غم از این دنیا خارج نمیشه چون غم فقط یک احساس یا واکنش به یک اتفاقیه که افتاده و اون اتفاق یا فقدان همیشه بوده و هست. ما اگه بخوایم اصلاً غمی نداشته باشیم باید خیلی از این اتفاقات رو نادیده بگیریم. مثلاً وقتی توی خیابون راه میریم با دیدن یه فقیر سرمونو برگردونیم و یا وقتی کشته شده‌های جنگ رو میبینیم کانال رو عوض کنیم و خودمونو به ندیدن بزنیم. ما که نمیتونیم خودمونو به ندیدن بزنیم و بگیم همه چیز درسته و هیچ کس مشکل نداره و غمی نیست یا مثلاً چهارتا قرص بدن بخوریم بگیم غم‌ها تموم شده. اگه خودمونو به ندیدن بزنیم درواقع اون مشکل و مسئله رو ندیدیم و برای همین در جهت حلش تلاش نمی‌کنیم و مسئله همچنان باقی میمونه. درسته که غم بعضی اوقات بر ما چیره میشه و همه چیز به هم میریزه و خوب نیست اما بعضی اوقات هم نیازه. مثل وقتی که آدم اشتباه بزرگی میکنه. اون موقع دقیقاً همین غمه که آدم رو متوجه اشتباهش میکنه. همین غمه که متوجهش میکنه این کارش شاید انسانی نبوده. یا وقتی که آدم یه فقیر میبینه همین غمه که اون اراده رو توی وجودش میاره که باید کمکی بکنه. در واقع همین غمه که انسانش میکنه.

پ.ن: غم گاهی آدمو بزرگ هم میکنه. اون کسی که همیشه شاده هر مشکلی صبر و تحملشو پایین میاره اما کسی که توی زندگیش غمی داره در برابر مشکلات صبوره.
پ.ن 2: غم زیادیش خوب نیست. آدمو نابود میکنه اما تا یه حدی نیازه.

* آتش بدون دود

علم بی‌انسان(2)

وقتی علم انسان را به فراموشی سپرد منحرف شد. پولی که قرار بود وسیله باشد تبدیل به هدف شد و این در واقع انسان بود که در اختیار پول قرار گرفت. بازاریابی‌ای که باید کالاهای مورد نیاز انسان را تامین کند، در کمال ناباوری نیازها را منحرف کرد و یا نیاز های کاذب بوجود آورد تا بتواند کالاها را بفروشد. هدف، تامین نیازهای انسان بود که تبدیل به فروش کالاها به هر نحو برای سود بیشتر شد. علم چیزهای زیادی را از انسان گرفت. علم انسان را در میان سنگ و آهن شهرها و آسمان خراش ها تحقیر کرد و طبیعت و آرامش را را از او گرفت. ارتباطات را برای او بیشتر کرد اما تنهایی آورد و جمع‌های صمیمی را از او گرفت. لذت های کاذب آورد اما شادی واقعی را از او گرفت. سلاح های قوی ساخت و جان او را گرفت و او را درگیر دعوای سنت و مدرنیته کرد. علم خیلی چیزها برای انسان آورد اما خیلی چیزها را هم از او گرفت و نتیجه آن شد که انسان خود را موجودی تنها و فردگرا یافت که آرامش از زندگیش رفته و سختی تمام زندگیش را گرفته. با تحقیر شدنش خود را از محوریت دور دید و زندگی و جامعه را چیزی مستقل از خود دید و در تلاش برای اثبات وجود خود برآمد و تلاش کرد بگوید من هستم اما خیلی آرام و بی صدا از وجود داشتن خارجش کردند و خود را مصداق بیت «وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می‌کند؟  زندگی یا مرگ بعد از ما چه فرقی می‌کند؟» یافت. در این بین با کمرنگ شدن انسانیت در جامعه، انسان را متفاوت از بقیه حیوان‌ها ندید و به هدف مندی جهان شک کرد و با گمان بی‌هدفی و عبث بودن وجود خودش را گم کرد و همه چیز برایش گنگ شد و تضادها او را به ورطه نابودی کشاند.

زندگی؟

وقتی از بیرون به قضیه نگاه کنی قضیه جالب میشود. خنده‌ها و شادی‌ها در بغض‌ها محو میشود. امیدواری ها با ناامیدی‌ها در هم می‌آمیزد و «خدایا شکرت ها» در بین «خدایا چرا» ها گم می‌شود و آیا زندگی همین تناقض هاست؟ یا نه ما آن را اینطور تعریف کرده‌ایم؟

آیا بدون بال هم می‌شود تا تابستان رفت؟

گرگ‌ها به‌سوی شهر می‌آمدند

سگ‌های خفته پارس می‌کردند

سگ‌ها فرزند تخیلات یک چوپان بودند

گله‌ی چوپان کاغذی بود

کاغذها گران‌بها بود

و گرگ‌ها به سوی شهر می‌آمدند

یک مرد با عصا و بارانیِ باران خورده‌اش از راه رسید.

- سلام صمیمانه‌ی مرا بپذیرید.

- ...

- من به شما سلام می‌کنم، من به شما، خانم‌ها و آقایان خستگی ناپذیر سلام می‌کنم!

مرد گفت: کسی سلام شما را نمی‌پذیرد. در هر سلام یک انتظار نهفته است. شما مزد سلامی را که کرده‌یید می‌خواهید. ما گله‌های کاغذی را  دوست نداریم. ما گرسنه هستیم اما گدایی نمی‌کنیم.

- خانم‌ها و آقایان...

- اینجا فقط من ایستاده‌ام و این خانم. خطاب شما به چه کسانی‌ست؟

عابر گفت: خانم‌ها و آقایان...بگذارید حرفم را تمام کنم... من هم گرسنه هستم ولی گدایی نمی‌کنم. من از کنار گله‌های چوبی گذشته‌ام. من محبت و دوستی را هم گدایی نمی‌کنم. من به همدردی شما احتیاجی ندارم. در هر سلام فقط مفهوم یک خداحافظی نهفته است. من می‌خواهم به تابستان بروم. اما بال‌هایم را فراموش کرده‌ام همراه بیاورم. آیا بدون بال هم می‌شود تا تابستان رفت؟


پیاده‌رو ها از هم جدا هستند/ مصابا و رویای گاجرات


علم بی‌انسان(1)

این حس کنجکاوی بشر و یا خدمت به خلق نبود که باعث پیشرفت و جهش ناگهانی علم نجوم شد بلکه جنگ سرد و دعوای قدرت بین دو کشور مسبب این جهش بود و کشوری که پرچم خود را فاتحانه روی ماه برافراشت بدنبال نشان دادن قدرت فتح بالای خود بود. دنیای رایانه با بوجود آمدن اینترنت متحول شد. اینترنت برای افزایش رفاه بشریت در یک پژوهشکده بوجود نیامده بود بلکه پروژه‌ای از سازمان‌های نظامی آمریکا بود که برای کارکردهای به اصطلاح دفاعی بوجود آمد. وظیفه علم اقتصاد کمک به بشریت نبود بلکه وسیله‌ای بود در دست سیاست مداران تا ثروت را به دور خود جمع کنند و احیاناً اگر چیزی هم به مردم می‌رسید و به‌اصطلاح قرار گرفتن مرغ ها روی سفره مردم برای کنترل مردم بود. و البته علوم اجتماعی در خدمت قدرت های بزرگ برای افزایش فدرت تسلطشان بر کشورهای دیگر قرار گرفت و منشا بسیاری از تئوری ها برای توجیه سلطه و شیوع انقلاب ها شد. وجه مشترک همه این علوم درنظر نگرفتن اصل انسان در بوجود آمدن و پیشرفتشان بود و همین امر باعث گم شدن انسان در این پیشرفت ها بود...

پ.ن: انگار همه بزرگترین خسوف قرن رو یادشون رفته !!!

آخرین مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان